Thursday, May 3, 2012

برکه ی بیدِ مجنون

آبگیر کوچکی بود با آبی زلال. از اون آبهای قشنگ که تا تهش رو میتونی ببینی و اونقدر آروم که تصویرت توش واضحه. کنار آب، بیدهای مجنون بزرگی بودند که شاخه هاشون تا روی آب رسیده بود. بعضی شاخه ها روی آب شناور بودند و با آب می رقصیدند. من برهنه و آرام در این  آب می غلتیدم. بی هیچ قضاوت و فکری. بی هیچ دغدغه از برهنه بودنم. بی هیچ نگاهی. بی هیچ صدایی جز زمزمه آب و شاخه های بید. مثل اینکه منهم شاخه ای از بید مجنون بودم و بر آب شناور. کاملا متصل به هستی و طبیعت. کاملا رها.
حسِ خوبِ این بودن، وقتی چشمهام رو باز کردم، تمام و کمال با من بود. طعمِ شیرینِ این رویا  رو هنوز که بیشتر از دو ساعت گذشته، میتونم مزه مزه کنم. فکر میکنم که میتونم چشمم رو ببندم و دوباره برگردم به برکه ی بید مجنون. بیدار که شدم به بابایی گفتم که اونجا حتما همان بهشت بود.
یادم نیست آخرین باری که چشمم رو از رویا به بیداری باز کردم کی بود. مدتهاست که خوابهایم همه کابوسند و برایم احساسِ بد باقی میگذارند. رویای برکه ی بید مجنون را نوشتم که بماند. بیشتر بماند. شاید باز هم آنجا بروم.

2 comments:

  1. چه دوست داشتنی بود برکه بید مجنون. امیدوارم باز هم بروی

    ReplyDelete
  2. منم یه بار یه همچین خوابی دیدم و هنوزم برام زنده اس. خوابم اونقدر خوب بود که تا مدتها انگار شارژ بودم.

    ReplyDelete