Thursday, March 17, 2016

عصر ماشین رو برداشته بود و با دوستش رفته بودن به کتابقروشی. ساعت نزدیک ده شده بود و هتوز نیومده بود. نه و نیم تکست زده بودم که در چه حالی و جواب داده بود که هنوز در چپترز* هستیم. یواش یواش میاییم. رشته ی فکر های شب و بارون و دیر شده و اینها رو که مثل مگس شروع کردن به ویز ویز،  پروندم از سرم. کانال راجرز که موسیقی ایرانی پخش میکنه رو روشن کردم و شروع کردم کارهام رو توی اشپزخونه انجام دادن. بابایی اومد و گفت روشی نیومده، دیر کرده.
. گفتم که چپترز ده تعطیل میشه و اون هم قبل از ده و نیم میاد. سخت نگیر.

کارهام تموم شده بود و روی مبل نسشته بودم که اومد. رضا صادقی و پاشایی یک ترانه ی دوتایی از بهار میخوندن.ساعت  ده و ربع بود. اومد با همون برق شادی که در چشمهاش هست وقتی با کتاب برمیگرده. لازم نبود که خودش بگه ولی گفت که کتاب خریدم. گفت من یک مشکل دارم وقتی میرم به چپترز. میخوام همه چیز رو بخرم و نمیتونم خودم رو کنترل کنم. گفتم خوب میشناسم این مشکل رو. گفت لباس میخوام بخرم، برای ده دلار از خریدن اونی که خوشم میاد صرفنظر میکنم. ولی امروز چهل و پنج دلار برای کتاب دادم و عین خیالم نیست. گفتم الحق که فرزند خلفی.می گفتم و دلم غنج میزد از دیدن این دختر جوان رعنا با موهای افشانش که عاشق کتابه.

گفت میخواستم فقط اودیسه را بگیرم، ولی بعد فکر کردم که قبیلش رو هم بگیرم دیگه. پرسیدم: ایلیاد؟ همون که مال هومره؟ گفت آره. تو میدونیشون؟ گفتم زمانی خیلی دور وقتی همسن تو بودم، کتابهایی بود که دوست داشتم بخونم. نشد که بخوندم. شنیده بودم که هومر مثل فردوسی ماست و ایلیاد و اودیسه شبیه شاهنامه. این دو اسم ایلیاد و اودیسه دو اسم اپیک و خاص در ذهنم بودند که هیچوقت به واقعیت نپیوستن تا امروز که کتابهاش رو خریدی.  کتابها رو بدست گرفتم و لمس کردم.

کمی دیگر او رفت با کتابهاش که روی صندلی راحتیش ولو بشه و بره توی دنیای ایلیاد و اودیسه و من روی مبل ماندم غرق در افسون زندگی و حیات. تصور کردم دحتری نوجوان که ایلیاد و اودیسه را شنیده و بهش فکر میکنه. دخترکی که حباب فکری  از سرش در میاد که روش نوشته، ایلیاد و اودیسه و توش همه ی تخیلاتیه که از این کتاب حماسی داره. حباب رها میشه در کاینات. در رویای من دخترک بزرگ میشه و بزرگ میشه و ازدواج میکنه و مادر میشه و دخترک دیگری از دلش بیرون میاد. این دخترها همینطور هر دو میبالند و بزرگتر میشن تا یک روز دختر دوم، دحتر جوان، حبابی در دست میاد پیش دختر اول که امروز زنی کامل شده. حباب رو بهش نشون میده و زن کامل میخونه، ایلیاد و ادیسه.


نفسی عمیق میکشم در جادوی زندگی و جورعجیبی که من و روشی و ایلیاد و اودیسه و هومر و فردوسی و کتاب و ...همه در اون بهم متصلیم. پر میشم از سپاس برای این فیلم کوتاهی که چشمم گذشت. فیلمی که من تهیه کننده، بازیگر و ببینده اش هستم. 
همان زندگی ام. زندگی من. زندگی تو. زندگی.

chapters*

2 comments:

  1. how many years that you haven't write? I remember the time that ROOSHI was in grade 9 in high school, it seems she has already grown up a lot....
    good to see you back :)

    ReplyDelete
  2. she is in grade 12 now. :) Time flies and I am happy to be back. Thanks.

    ReplyDelete