Wednesday, July 13, 2016

صبح که بساط کار را مرتب میکردم، کاملا مصمم بودم که بر کارم سوار و متمرکز باشم. سر یو اس بی موس* از دستم افتاد.  صدای زمین خوردنش اومد و بعد من هرچه گشتم پیدایش نکردم. نباید دور رفته بود. هجوم  افکار غر و شکایت از گم شدن یو اس بی ماوس و اشکال پیدا شدن در ابزار کارم رو تار و مار کردم. به تنفس آرام و با تمرکز ادامه دادم و یو اس بی را با مهربانی صدا کردم. با همون لحنی که وقتی دنبال بچه ات در قایم موشک میگردی و میدونی جایی همین دور و ورهاست.
زیر تخت، روی پازل بزرگی که چند ماه پیش تمامش کردیم و هنوز قاب نشده، پیداش کردم. دستم رو 
دراز کردم و برش داشتم. با خوشحالی در مشتم گرفتم و لمسش کردم. پیدایت کردم.

چقدر خاک روی پازل نشسته بود. به لایه های خاک نگاه کردم. پازل نفس نمیکشید. درختها و آبشار و رودخانه ی  جاری، زیر خاک مدفون شده. اصلا فکرش رو هم نکن. نه. وقت ندارم که تمیزش کنم. 
خیلی کار دارم.
پازل انگار صدایم میکرد. دلم میگفت مگه چقدر وقت میگیره. برای پازل هم وقتی بگذار.

به دلم گوش کردم و ذهنم خاموش شد. وقتی قد بلند کنی، خودش خاموش میشود فوری. 

پازل رو از زیر تخت بیرون کشیدم. پازل بزرگی  که برای هر تکه اش گاهی چند ساعت با بابایی وقت گذاشته بودیم. یک پازل جیگ سا* با قطعات کوچک. باور نمیکردیم که تمام شود و راستش یکی دوبار ناامید از تمام شدنش هم شدیم. روزی که تمام شد، حال بدنیا آوردن یک نوزاد رو داشت. مثل اینکه خلقش کرده بودیم.
با دست خاکش رو گرفتم و نوازشش کردم. همیشه از نوازش پازل خوشم میامده. یک کپه خاک و غبار رویش جمع شده بود.  پازل برق افتاد  و تمیز شد. آب آبشار دوباره جاری شد به رودخانه و پرنده ها در آسمانش پرواز کردن.

دستم را که میشستم، حس خوبی داشتم. حسی ناب. حسِ بودن. لمس لحظه ها. بودن در لحظه ها. لحظه هایی که من را به یو اس بی موس، به پازل، متصل میکند. قایم موشک بازی با یو اس بی  و شنیدن صدای پازل. لحظه های یکی شدن با حال، با همه، با هستی. در این وقت ها،  وز وز ذهن خاموش است. چیزی که هست فقط بودن است. همین بودنی که سرچشمه ی حال خوبست.

* usb mouse
* jigsaw puzzle 

1 comment:

  1. سلام. خاطره هاست که میمونه. گاهی یک پازل یک دنیا خاطره و داستان و حس خوب با خودش داره. اگر به من هم سر بزنی و نظرت رو در مورد مطالبم بگی، خوشحال می شم.

    ReplyDelete