Monday, January 16, 2017

تقویم بزرگ سالیانه ی امسالم را دوست دارم. دیواریست. اینقدر بزرگ هست که شماره ی هر روز را ببینم و هنوز همه ی سال را در یک نگاه به چشمم بیاید. واحد شمارش و نگاهم را عوض کردم. تقویم رو دیگه روز به روز نگاه میکنم، چون روزها خیلی زود میگذرند. قابل شمارش دیگه نیستند. روزها را همینقدر میخواهم که بدانم چه روزی چه قراری، جلسه ای، وقت دکتری، چیزی دارم. روزها ریز و زود گذر شده اند. هفته ها را میشود دید، شمرد و حساب کرد. این بار که دخترک می رفت با هم به تقویم نگاه کردیم و شمردیم شش هفته تا هفته ای که بر میگردد هست. با هم خندیدیم که اینقدر هم زیاد نیست.
از آنطرف لحظه ها. لحظه ها دوستان جدیدم هستند. از آن وقتی که ارزششان را فهمیدم، وارد مرحله دیگری از وجود شدم. لحظه ها را نمی شمرم. آنها را زندگی میکنم. یکی به یکی. وقت هایی فراموششان میکنم و گرفتار میشم. ولی بالاخره، یک جایی، یک چیزی، یک حرفی برم میگرداند به هم نشینی با این مهربانان. اگر هیچ چیز برم نگرداند، نشستن برای مراقبه ی روزانه یا تمرین ها تنفس شبانه، کار را ردیف میکند. وقتی هایی که بیادشان دارم، وقتهای خوبی است. وقتی هایی که حواسم به نفس هایم، به نفس کشیدنم، به بودنم هست، وقت آرامش است. زندگی همین لحظه هاست. زندگی با لحظه ها بی نهایت است.

همین الان، همین نوشتن ازشان برم گرداند به جایی که باید باشم. نجاتم داد از ذهن پریشان.

1 comment:

  1. دخترکت میره دانشکاه؟ چه زودگدشت؟ انگار همین دیروز بودکه نوشتی تازه رفت دبیرستان!
    راست میگی . روز ها را باید دید
    شادی...

    ReplyDelete