Monday, April 17, 2017

داور مسابقه ی موسیقی، آدم خیلی جالبی بود. ار آن آدمهای زندگی کرده و پخته که میشد ساعت ها بشینی و به حرف هایش گوش کنی. برای هر چیزی قصه ای داشت. خودش گفت که قصه گوست. و خوب گفت به شرکت کننده های مسابقه، که خوب و درست حواندن مهم است ولی اصل ماجرا اینست که وقتی قطعه ای را اجرا میکنی، قصه ای را میگویی و در آن قصه پبامی را میرسانی. پیامی را از نسلی به نسلی، از فرهنگی به فرهنگی و از آدمی به آدمی. خیلی دوستش داشتم. برای هر شرکت کننده با چنان حضور  و دقتی وقت میگذاشت که گویی در همه زندگی همین اوست و موسیقی اجرا شده و اجرا کننده اش.

بین راهنمایی هایی که به بچه ها میکرد، حرف جالبی زد. گفت که پایان هر خط شعر مهمه. هر خط شعر باید ما رو به جایی ببره. نباید رها بشه. باید هدف و مقصدی داشته باشه. میگفت که خواننده مسیول رسوندن نت و صدا به اون مقصده و بعد از اون، بیت بعد و بیت بعد، تا یک ترانه و یک قصه کامل بشه.

من با خودم تصور میکردم به نت هایی که به خط و با هدایت خواننده و نوازنده در حرکت هستند به سوی یک مقصد. و باز فکر میکردم به موسیقی که هر روز و هر لحظه در زندگی خودم می نوازم.  خودم را به شکل خواننده ای تصور کردم که لحظه ها را می خوانم. نوازنده ای که با هر مضراب لحظه ها را مینوازد و حتی فراتر، رهبر ارکستری که با بالا و پایین بردن دستهایش لحظه ها را به ترنم در می آورد.  

از هر کس که میشنوم، اگر با گوش دل باشد، به هر سو که مینگرم، اگر با چشم دل باشد، تنها یک موسیقیست که می شنوم. نوایی  دایم در اجراست، موسیقی که هم شنونده اش هستیم و هم نوازنده اش و هم نت اش و هم تن اش. هر تجربه ای زندگی باید تکرار و تمرین همین موسیقی باشد. هر تجربه و هر کلنجار، نواختن گوشه ای جدید.‏


معلم موسیقی موشی چه خوش گفت که موسیقی فقط یک هنر نیست.  موسیقی خود زندگی ست.

No comments:

Post a Comment