خدا را شکر ميکنم که تونستم شاهد لحظه ی تولد تو باشم اونهم در کنار بابايی که شريک من در اين لحظه بود. عزيزم، ازت ممنونم که به درخواست ما برای داشتن فرزندی ديگر بلافاصله جواب دادی و خانه ی ما را برای بزرگ شدن و رشد کردن انتخاب کردی. ازت ممنونم برای تمام لحظات قشنگی که با بودنت به ما هديه کردی. ميدانم و مطمينم که با دستی پر به اين دنيا آمدی و اميدوارم که خداوند ياريمان کند که دست پرت را پّرتر کنيم و همراه و حامی خوبی در بخشی اززندگی عزيزت باشيم.
Thursday, July 31, 2008
دو سال پيش در اين شب
خدا را شکر ميکنم که تونستم شاهد لحظه ی تولد تو باشم اونهم در کنار بابايی که شريک من در اين لحظه بود. عزيزم، ازت ممنونم که به درخواست ما برای داشتن فرزندی ديگر بلافاصله جواب دادی و خانه ی ما را برای بزرگ شدن و رشد کردن انتخاب کردی. ازت ممنونم برای تمام لحظات قشنگی که با بودنت به ما هديه کردی. ميدانم و مطمينم که با دستی پر به اين دنيا آمدی و اميدوارم که خداوند ياريمان کند که دست پرت را پّرتر کنيم و همراه و حامی خوبی در بخشی اززندگی عزيزت باشيم.
Wednesday, July 30, 2008
موشی مستجاب الدعوه
Tuesday, July 29, 2008
لحظه را درياب
اين تکه شعر رو از اون کتاب نوشتم
-ستاره را گفتم
کجاست مقصد اين کهکشان سرگشته
کجاست خانه ی اين ناخدای سرگردان
کجا به آب رسد تشنه با فريب سراب
ستاره گفت که خاموش، لحظه را درياب-
... لحظه را درياب، حتی در قصابی ....
Monday, July 28, 2008
قاصدک
Friday, July 25, 2008
چند دقيقه با ابرها
اگر سرم رو بالا نميکردم، فقط يک پياده روی معمولی ميشد که تعدادی آدمها ی معمولی و بلوکهای ساختمانی معمولی و هميشگی رو ديده بودم
اگر اين کلمات رو نمينوشتم، نميتونستم، يکبار ديگه اون شادی رو تکرار کنم و مزه مزه کنم
اگر اين نوشته رو پست نميکردم، اين لحظه ثبت نميشد تا هم خودم و هم ديگران بتونيم باز لمسش کنيم
اولين چایی
من ميخوام که با دقت و لذت، شاهد اين تغيير باشم. ميخوام که نترسم و تخم ترس رو توی دلش نگارم. ميخوام که نگران نباشم و بذر نگرانی در وجودش نريزم که بد آفتي هستند اين دو تا. خودم مدتها بدون اينکه بشناسمشون ازشون رنج بردم و مدتی هم هست که شناختمشون ولی هنوز ريشه کن نشدن.
عزيزکم، پاهای کوچکت را که داره وارد دنيای بزرگترها ميشه، ميبوسم و ميدانم که در اين دنيا، قدمهای خوبی برميداری. يقين دارم.
Thursday, July 24, 2008
سه انتخاب
بابايی: يکی از اين سه تا رو انتخاب کن. سبز يکدست، سبز با لکه های نارنجی، قرمز تيره با کمی سبز.
من: اينها چی هستن؟
بابايی: فقط يکيش رو انتخاب کن.
من: خوب من نارنجی رو دوست دارم. پس اونی که لکه های نارنجی داره.
بابايی: اولی و آخری بزرگه. دومی کوچيکه.
من: پس آخری.
بابايی اومد خونه. دو تا گلدون بزرگ حسن يوسف گرفته بود. انتخابها، اولي گلدون شويدی بود. دومی گلدون ختمی بود و سومی هم حسن يوسف
دوست دارم که گلها رو دوست داری
ممنونم که گل به خونه مياری
دوست دارم که به گلهای خونه ميرسی
ممنونم که گلی رو ميگيری که من انتخاب ميکنم
گلهای خونه مون رو دوست دارم
پ ن: کمی در مکالمه تصرف کردم. قبل از تمام شدنش، بابايی گفته بود که هر کدوم اون سه تا چی هستن
Tuesday, July 22, 2008
موشی و تلويزيون
Monday, July 21, 2008
باران
چشمها را بايد شست
جور ديگر بايد ديد
واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد
چترها را بايد رفت
زير باران بايد رفت
واقعا که يک باران ميتونه خيلی چيزها رو عوض کنه
پ ن
ديروز بعد از بارونی شديد رفته بودم بيرون و شبکه ی تار عنکبوتی نسبتا بزرگی رو ديدم که کلی آب روش جمع شده بود و مثل همه ی چيزهای ديگه، ميدرخشيد. پاره هم نشده بود.
وقتی بارون مياد از موشی ميپرسيم "چی از آسمون مياد؟" ميگه "بايون" ميگيم "بارون زمينو چکار ميکنه؟" ميگه "خيش" ميگيم "ديگه چکار ميکنه؟" ميگه "تَييز"
تسليم تاريکی نشو، شمعی روشن کن
موضوع اين بود که در کنيا، بچه هايی را که از همبستری با محارم به دنيا ميان، سر راه ميگذارن. چون اعتقاد دارن که اين بچه ها برای خانواده بديمن هستند. تعدادشون هم زياد بود. اين گزارش ازمرکزی بود که برای جمع آوری و نگهداری اين نوزادان تاسيس شده بود. گزارشگر ميگفت که چطور مادران اين بچه ها حاضر ميشن بچه هاشون رو بگذارن سر راه؟ مسيول مرکز ميگفت که خانواده هاشون اونها رو مجبور ميکنن. و در جواب سوال بعدی که "خانواده از کجا ميفهمند؟" گفت. در اينجا مردم اعتقاد دارن که اگر در موقع زايمان مادر، اسم پدر واقعی بچه رو نگه، بچه از شکمش بيرون نمياد. ديگه واقعا دلم به درد اومده بود از اينهمه جهل و آلودگی و به مادری فکر ميکردم که خواسته يا ناخواسته، به زور يا به خاطر هوس، تن به همبستری داده و نميدونم به هر دليلی، باردار فرزندی شده و نّه ما اون نوزاد رو حمل کرده و در اوج درد زايمان ميدونسته که اين بچه بايد بره. گزارش ادامه پيدا کرد با مراحل تحويل گرفتن نوزاد سه روزه ای که پدربزرگ به همراه مادر آورده بودنش. گزارشگر ميگفت که بچه در بغل پدربزرگه و مادر حق نداره بهش نگاه کنه. گزارش ادامه پيدا کرد در مورد به فرزندی قبول کردن اين بچه ها و مسول مرکز ميگفت که کسانی که داوطلب به فرزندی قبول کردن نوزادان از سراسر دنيا ميشن، معمولا خواستار دختر ها هستن و پسرها را کمتر ميخوان و پسرها اينجا بزرگ ميشن و ما بچه های بزرگتر از يکسال هم در اينجا داريم. بچه هايی که کانديد ميشن، چون از پدر و مادر همخون هستن، روشون آزمايشات ژنتيک ميشه که بيماريهای خاص نداشته باشن. بعد با مرد و زنی مصاحبه کرد که برای گرفتن نتيجه ی آزمايش آومده بودن و اونها گقتن از شور و هيجانی که ازآوردن بچه ای که انتخاب کرده بودن (اين اتفاقا پسر بود) و اينکه چقدر دوستش دارن و اگر جواب آزمايش خوب نباشه، نميدونن چکار کنن. بعد مسول مرکز بهشون گفت که جواب خوبه و نوزاد کوچولوی سه ماه سالمه. بعد صدای فريادهای شادی اونها بود و من با خودم فکر ميکردم که تاريکی و روشنايی، تلخی و شيرينی، چطور در اين دنيا باهم عجين هستن و چه خوبه اگر بتونيم هر دو را باهم ببينيم. گاهی شايد تاريکی بزرگ و وسيع باشه اما در اون تاريکی هم بدنبال چراغ، چراغ قوه و يا حتی کرم شب تابی بگرديم که کمی از تاريکی را از بين ببره. تاريکی جهل در کنيا بزرگه اما اون خانومی که مرکز نگهداری اين بچه ها رو تاسيس کرده بود تا هم اين بچه ها را کنار خيابان نگذارن و هم مسيری برای پيدا شدن والدين جديد براشون باشه چراغی روشن کرده بود و يا اون زن و مردی حداقل يکی از اين بچه ها رو از ظلمت نجات دادن.ه
Saturday, July 19, 2008
شب و تب
عزيزم، هفته ی گذشته تب داشتی. تبی که دکتر براش دليلی پيدا نکرد و بعد از چند شب و روز خودش رفت. و در بدن تو علامت يک موفقيت در برابر ويروس رو گذاشت. خدا رو شکر. بقول بابايی مثل بقيه ی مريضی های کانادايی، خودبخود خوب شد. از اينکه در تمام اين روزها و لحظاتش باهات بودم، احساس خوبی دارم. مامان بيست و چهار ساعته خيلی با مامان چند ساعته فرق ميکنه. مامان بيست و چهار ساعته، جور ديگه ای بچه اش رو ميشناسه. حيف که برای هيچکدوم شماها، مامان بيست و چهارساعته نشدم و اين فرصت باارزش زندگيم رو برای کار و درس از دست دادم که وقتی الان بهشون فکر ميکنم، ارزشی ندارن.
اين روزها، اما، دايم در کنارت بودم. در بيداری فقط مامان را ميخواستی. شب تا صبح هم در کنارت بودم و با تک تک نفسهای داغت، نفس کشيدم. هر نيم ساعت، از التهاب تب يا خشک شدن دهنت بيدارميشدی و ميگفتی "مامان، شير کاکا" بغلت ميکردم و ميرفتم از يخچال ليوان رو برميداشتم. يک جرعه ميخوردی و دوباره سرت رو روی شونه ام ميانداختی. روی دستم ميخوابوندمت و سر داغت رو در آغوش ميگيرفتم. از تمام تنت حرارت بلند ميشد. درجه ميگذاشتم و وقتی برميداشتم و بسوی نور ميرفتم تا بخونمش، توی دلم ميگفتم "خدايا، از سی و نه بالاتر نباشه". اگر زير سی ونه بود، کمی آرام ميگرفتم چون ديگه تب بود اما خطر نبود. سرم رو ميگذاشتم روی بالشم که آورده بودم به اتاقت و کمی دراز ميکشيدم. اونوقتهايی که ازت بخار بلند ميشد، از سی و نه بالاتر بود. هنوز وقت قطره ی تب بر نرسيده. با دستمال خيس، پاها و پيشونيت رو خنک ميکردم. گاهی نميگذاشتی و دستم رو پس ميزدی، دستهای خودم رو تر ميکردم و روی شکمت ميگذاشتم تا حتی اگر شده، يک عشر از اون دما رو بکشم پايين. چطور جانم بسته بود به عشرعشر اين درجه ی تب گير. تو و روشی هميشه وقتی تب ميکنِن، خيلی داغ ميشين و زود تب تون بالا ميره. چون در حالت عادی هم بدنتون گرمه. مثل بابايی. من هم از تب در طول شب خيلی ميترسم. مخصوصا برای بچه های کوچک و خودم هم خيلی ملتهب ميشم. يکی از اين شبهای تب، که مضطرب و مستاصل بالای سرت نشسته بودم و به نفسهای داغ و سنگينت نگاه ميکردم، فکر کردم به جانی که در اين بدن کوچک و دوست داشتنی هست. روح و جانی که اين اندام رو به حرکت و تکاپو درمياره و الان هم داره با اين نفسهای سنگين، اکسيژن رو به بدن کوچکت ميرسونه. به اين فکر کردم که اين تب داره ميگه که من زنده ام و زنده ميمونم و چيزی که بيشتراز همه بهم آرامش داد، اين فکر بود که رشته اين جان، نه در دست من، که در دست خداييه که تواناترينه و در همين لحظه در وجود تو جاريه. خدايی که هرنفسی به خواست اون شروع و خاتمه پيدا ميکنه و بهتر از هرکس نگه دارنده ی توست. هميشه موقع ناراحتی و مريضی، از خدا کمک ميخوام، اما در اون لحظه نخواستم، باور کردم که هست، حی و حاضر. وقتی اتصال تو رو به خدا حس کردم، آرامشی عجيب پيدا کردم و بقيه ی شب رو راحت تر گذروندم. عزيزکم، هميشه سلامت و شاداب باشی.
Monday, July 14, 2008
گل زرد و گل زرد و گل زرد
صبح به سختی تونستی بزاريش و بيايی پايين سر کار و در حالی که صدای گريه اش رو ميشنيدی، لپ تاپ بدست اومدی پايين. ازاينجا هی صدای بهانه گيريهاش رو ميشنوی و ميدونی که دلش ميخواد توی بغل تو آروم بگيره. اومدی ايميلت رو چک کردی. يک ايميل کوتاه و بدون توضيحات گرفتی که برادر يکی از بهترين دوستهات فوت کرده. يه مرد جوون که فکر ميکردی سالهای سال زندگی در پيش داره. هيچی هم بيشتر نميدونی. وبلاگ جديد دوستت رو ميخونی و ميبينی که وبلاگ جديد نيست اما تو توش جديدی. انتظار نداری و دل قبلا گرفته ات لبخند تلخی ميزنه. دنبال بهانه ای برای گريه.
در توبره ات چی داری؟ بگرد دنبال يک چيز بدرد بخور. پذيرش. همينه که هست. دلم الان فقط يک فنجان قهوه ی خوش عطر ميخواد. ديروز بعد از مدتها فيلم قشنگی ديدم.
يک کمی حرف زدن چقدر آدم رو سبک ميکنه.
پ ن:
-عنوان اين پست هيچ ربطی بهش نداره. اگرچه خود پست هم چيز مربوطی نيست. فقط از وقتی شروع کردم اين شعر توی سرم اومده بود "گل زرد و گل زرد و گل زرد بيا باهم بناليم از سر درد ..." و بقيه اش هم يادم نمياد.
Saturday, July 12, 2008
مسافرخانه ای به نام کانادا
Friday, July 11, 2008
در ستايش درخت توت سياه
درخت توت عزيز ما، بودنت در خانه، دوست داشتنی و مبارکه. هميشه سبز و شاداب باشی!ا
Thursday, July 10, 2008
تاپ تاپ دوست داشتنی
پ ن
اَيَ = روشی
ايا = بيا
نانای = رقص
Wednesday, July 9, 2008
با من ازآغاز نگو. من در ادامه ام
در ذهنم، با صدای قوی و اثر گذار احمد شاملو، چندبار خوندم و شنيدمش. آيا منهم دارم به آرامی ميميرم؟ وقتی از نگاه دخترکانم به دنيا نگاه ميکنم، شاداب و زنده ام. همه زندگيم. اما وقتی اونها رو ازش حذف کنم چی باقی ميمونه. راه زندگی ام تقريبا به نيمه رسيده. فکر ميکنم که من ازمرحله ی انتخاب گدشته ام و انتخابهای مهم زندگيم را کرده ام. درس، کار، ازدواج، بچه ها، مهاجرت و اين همه، دايما رسيدگی ميخوان و لحظه ای نميشه رهاشون کرد. ديگه زمان برای مخاطره کردن، برای تغييرِ بزرگ، برای رفتن ورای روياها و سفر به نامطمين نيست. من ديگه اسيرِ مصلحتم. گاهی احساس گير افتادن ميکنم. مثل ماشينهايی که در شهر بازی فقط روی ريل از پيش تعيين شده حرکت ميکنن. کارهای کوچکی مثل همين وبلاگ، يا هفته ای پنج صفحه خوندن کتاب، منو با خودم مربوط ميکنه ولی غير از اون، من بجز باغبانی که دايم در حال رسيدگی به باغشه چيز ديگری نيستم. فکر کنم دارم به بحران چهل سالگی نزديک ميشم.شعر رو بشنويد
به آرامی آغاز به مردن ميكنی
به آرامی آغاز به مردن ميكنی
به آرامي آغاز به مردن ميكنی
تو به آرامی آغاز به مردن ميكنی
تو به آرامی آغاز به مردن ميكنی
امروز كاری كن
Tuesday, July 8, 2008
باز هم راه
اين راهِ سفرِ جديد به شرکت بابايی اما طولاني تره. کمی بيشتر از دوبرابر قبلی. يکی دو روزِ اول حوصله ام سر رفته بود و در فکر اين بودم که برنامه مون رو عوض کنيم و من با اتوبوس برم. بعد فکر پيدا کردن راههای خلوت تر و کوتاه تر پيش اومد و مثلا ديروز ميخواستم از يک راه کاملا جديد برم و هيجان داشتم. اينکه راه درسته يا نه و اينکه چقدر در وقت صرفه جويی ميکنه، بهم انرژی داده بود. تا ببينيم چی ميشه. ديروز در راه که ميرفتم و چون راه جديد بود، حواسم به راهی که ميرفتم بود و به خيابانها دقت ميکردم، ياد آقای اينانلو (برنامه ی ايران جهانی در يک مرز) افتادم که ميگفت " ياد بگيريم و به بچه هامون ياد بديم که سفر از وقتی حرکت ميکنيم شروع ميشه نه وقتيکه به مقصد ميرسيم. در انتظار رسيدن نباشيم. اصل، رفتنه و چه بسا در راه، ديدنی بسيار بيشتر از مقصد باشه و شوق رسيدن، لذت بخش تر از خودشه"
تمام زندگی ما هم يک راهه و در واقع، مقصدی در کار نيست اگرچه آقای کريس دی برگ ميگه
And this endless road that we are on, just keep on going round,
But there’s one destination that always is here to be found;
So, come with me, and you will see the lights that shine for eternity,
Be strong and learn to say the words “I love you”
Monday, July 7, 2008
خدايی که در اين نزديکيست
پ ن
نوشته ی خانم شين "خدايی که در اين نزديکيست" رو خوندم و در عين حال که لذت بردم، ياد گفتگوی بالا با روشی افتادم و نوشتمش. بهمين دليل عين عنوان او رو هم گذاشتم. اگر مادر باشيد و وقتی کودکتون رو در آغوش گرفتين، تمام جسم و روحتون در اون لحظه حضور داشته باشه و در چشمهای فرزندتون، اوجِ لذت، آرامش و امنيت رو ديده و چشيده باشين، حس ميکنين که چطور خانم شين ميگه "خدايا من تصوير توام".
مادر شدن، موهبت بزرگيه و حيف که مردان از تجربه اش محرومند. حيف. ايکاش تا جايی که ميشه در پدری کردن، حضور داشته باشن و سهمشون رو بگيرن. بودن با بچه ها يکی از راههای خوبِ خدايی شدنه.
http://mrsshin.blogspot.com/2008/07/blog-post_06.html
Friday, July 4, 2008
گيتار
ولی يکجايی به خودم گفتم که "چرا؟" چرا نميگذارم که همونيکه دوست داره و ازش لذت ميبره بنوازه. چرا اصرار دارم که مثل بقيه باشه. فکر ميکنی چند تا از اونهايی که پيانو ميزنن، دوستش دارن و با تمام وجود لذت ميبرن؟ و آيا خودت که سنتور ياد گرفتی و نواختی و حتی ياد دادی، چقدر ازش لذت بردی و آيا چيزی که بيشتر دليلش بود همون مدالی نبود که روی سينه ات زده بودی؟ چند وقت پيش ازش پرسيدم که دو تا دليل مشخص به من بگو که گيتار رو به پيانو ترجيح ميدی؟ بجای دوتا، سه تا گفت " يکی اينکه پيانو خيلی با ابهت و بزرگه، اما گيتار خودمونی و صميميه و باهاش احساس راحتی ميکنم. دوم اينکه گيتارم رو ميتونم هر جا ببرم. سوم اينکه من دوست دارم حرکت کنم و در پيانو، بايد بشينم ولی با گيتار ميتونم حرکت کنم." دلايلش خيلی محکم بود. راست ميگه. پيش خودم تصور کردم که روشی که وقتی داره فيلم ميبينه چنان انرژی درش بوجود مياد که يکهو شروع ميکنه به دويدن و بالا و پايين پريدن، حتما با گيتار که دستش ميگيره و باهاش راحت حرکت ميکنه، خيلی راحت تر ميتونه همراه بشه و وقتی که احساسش رو ميخواد بنوازه، نياز داره که بتونه حرکت کنه. هفته ی پيش هم به يک مدرسه ی موسيقی رفتيم و اونجا هم پيانو و هم گيتار رو امتحان کرد. در چند دقيقه تونست قطعه ی کوتاهی رو روی پيانو بزنه و اون آقا خيلی خوشش اومد. اما وقتی گيتار رو بدست گرفت، اگر چه نواختن نت های ساده هم بيشتر طول کشيد و هم بالاخره کامل نشد، گفت گيتار رو ميخوام بزنم. بالاخره گيتار تصويب شد.
خوشحالم که روشی در سن ده سالگی ميتونه خودش رو و علايقش رو بشناسه. ميتونه ازشون دفاع کنه و راهی رو که ميخواد، بره، حتی اگر راه کم گذرتره. خوشحالم که ما هم تونستيم اينو قبول کنيم و همراهيش کنيم.
پ ن
يکی از دلاليل تشديد علاقه ی روشی هم به گيتار اينه که معلمش محبوبش گيتار ميزد
غير از گيتار، روشی دوتا ساز ديگه هم کانديد داشت که جالبه بدونين. فلوت و هارپ. که هيپکدام در سن روشی، آموزش داده نميشد
من در راه درک و شناخت گيتار هستم که برام کاملا ناشناخته است. در عين حال هنوز پيانو رو دوست دارم و دلم ميخواد در خونمون يکی پيانو بزنه. ديشب فکر ميکردم که شايد موشی خانوم در آينده پيانو بزنه. بعد بخودم گفتم، "عجب آدمی هستی ها! اگر پيانو دوست داری خوب خودت ياد بگير." از اين فکر خوشم اومد. نواختن پيانو با روحيه ی من سازگاره. حالا شايد خودم جداگانه شروع به يادگرفتن پيانو بکنم. ديشب که اين موضوع از فکرم گذشت و به بابايی گفتم، اونم گفت "چرا نه؟" بلافاصله فکر بعدی اومد توی سرم. " اگر پيانو داشته باشيم و من بزنم، شايد موشی خانوم هم علاقه مند بشه و اون پيانو بزنه" ميبينين، ول کن نيستم که !د
Wednesday, July 2, 2008
از اسم شما چند تا هست؟
بريم ناهار؟
دلم برات تنگ شده. کاش الان با هم ميرفتيم ناهار. کاش امشب زودتر خونه ميومدی.
دنيای بيست و چهار ساعته
Tuesday, July 1, 2008
آغاز
اولين قدمم رو در کوچه دوست دارم و با کمی نگرانی اما با خوشحالی بر ميدارم.
وقتی هنرجوی سنتور بودم، استادم به من ميگفت که "تو خوب مينوازی، اما برای نوازنده شدن بايد دريده باشی" من اونموقع منظورش رو از دريدگی نميفهميدم و اين عبارت برام برخورنده هم بود. بعدها و بتدريج منظور او از دريدگی را فهميدم، اگرچه هنوز نداشتم و امروز که اين نوشته را در فضای آزاد پّست ميکنم، فکر ميکنم که به اون حد از شجاعت و جسارت رسيده ام که با وجود کمی ترس و احتياط پام رو در اين آب بگذارم و بخاطرش خدا رو شکر ميکنم.