صبح که جانماز رو پهن کردم، يادم اومد که در اين جانماز نماز خونده و با شوق بيشتری چادر نماز رو روی سرم انداختم. ه
مادر دوستمون رو ميگم که هفته ی پيش مهمونمون بود. عطر و بوی مادر بزرگم رو داشت. همون شکل. اندام لاغر و صورت کشيده. در خانه و بدون نامحرم هم چادری پارچه ای رو دور خودش داشت. سمبلی از نسل مادربزرگان ما با اون تقدس و سادگی و پاکدامنی. دوستانمون تعريف ميکردن از عکس العملهای ايرانيها با ديدن او با چادرش و آدمهايی که ازش اجازه گرفتن که فقط ببوسندش، اونهايی که از ماشين پياده شدن و انگار که سالهاست ميشناسندش، بهش سلام کردن و اونها يی که بغلش کردن و گريه کردن و گفتن که اونها رو به ياد مادر يا مادر بزرگشون انداخته.ه
هيچوقت چادر رو دوست نداشتم و حتی اعتقاد ندارم که برای نماز هم بايد چادر سر کنم. اما هميشه از اينکه چادر رو موقع نماز روی سرم مياندازم لذت ميبرم چون من رو به ياد مادربزرگم مياندازه و نماز خوندنش و خودم رو به ريشه ام نزديکتر حس ميکنم.ه
و جانمازم رو الان بازهم بيشتر دوست دارم چون مادر بزرگ ديگری در اون نماز خوند. مادر بزرگی که هنوز زنده است و با همان اعتقاد چادر گل بهی اش را بر سر دارد و اميدوارم سالهای سال برای بچه هايش، برای نوه هايش و برای همه ما بماند.ه
مادر دوستمون رو ميگم که هفته ی پيش مهمونمون بود. عطر و بوی مادر بزرگم رو داشت. همون شکل. اندام لاغر و صورت کشيده. در خانه و بدون نامحرم هم چادری پارچه ای رو دور خودش داشت. سمبلی از نسل مادربزرگان ما با اون تقدس و سادگی و پاکدامنی. دوستانمون تعريف ميکردن از عکس العملهای ايرانيها با ديدن او با چادرش و آدمهايی که ازش اجازه گرفتن که فقط ببوسندش، اونهايی که از ماشين پياده شدن و انگار که سالهاست ميشناسندش، بهش سلام کردن و اونها يی که بغلش کردن و گريه کردن و گفتن که اونها رو به ياد مادر يا مادر بزرگشون انداخته.ه
هيچوقت چادر رو دوست نداشتم و حتی اعتقاد ندارم که برای نماز هم بايد چادر سر کنم. اما هميشه از اينکه چادر رو موقع نماز روی سرم مياندازم لذت ميبرم چون من رو به ياد مادربزرگم مياندازه و نماز خوندنش و خودم رو به ريشه ام نزديکتر حس ميکنم.ه
و جانمازم رو الان بازهم بيشتر دوست دارم چون مادر بزرگ ديگری در اون نماز خوند. مادر بزرگی که هنوز زنده است و با همان اعتقاد چادر گل بهی اش را بر سر دارد و اميدوارم سالهای سال برای بچه هايش، برای نوه هايش و برای همه ما بماند.ه
آخ که منو یاد مادربزرگم انداختی. چقدر دلم برای آغوشش تنگ شده. خدا همه مادر بزرگ ها و پدربزرگ ها رو واسه بچه ها حفظ کنه
ReplyDeleteمن هم یاد مادر بزرگم افتادم. خدا بیامرزدشون.
ReplyDeleteیاد یه موضوع دیگه هم افتادم. من هروقت میخوام نماز بخونم و چادر سرم کنم. فراز هم میره و یک ملافه ای روسری چیزی رو پیدا میکنه و میکشه رو سرش و شروع میکنه در کنار من لباش و تکون دادن. فکر میکنه نماز بدون چادر امکان نداره. تازگیها دعا هم میکنه، میگه " خدایا، یه دختر دینا بیاریم" خوبه اینا رو تو وبلاگم هم بنویسم که یادم نره.
مادر بزرگ ،گم کردهام در هیاهوی شهر آن نظر بند سبز را که در کودکی بسته بودی به بازوی من ،در اولین حمل ناگهانی تا تار عشق ،خمره دلم بر ایوان سنگ و سنگ شکست ,دستم به دست دوست ماند پا یم به پای راه رفت من چشم خوردهام من چشم خوردهام من ذره ذره از دست رفتهام در روز روز زندگانیم
ReplyDeleteهمیشه اسم مادر بزرگ که میاد یاد این شعر میافتم از حسین پناهی
زیبا و دوست داشتنی . مخصوصا عکس العمل مردم با دیدن این خانم برایم جالب بود. فکرش را نکرده بودم.ه
ReplyDelete