Wednesday, December 23, 2009

کریسمس

کریسمس نزدیک شده. بچه ها همه روز شماری می کنند برای رسیدن به صبح کریسمس که هدیه هایی رو که سانتا کلاز براشون آورده، از زیر درخت بردارند. موشی، به اقتضای سنش خیلی درگیر داستان سانتا کلازه. دیشب در راه برگشتن به خانه، شکسته بسته هایی را که از داستان شب کریسمس شنیده بود، تعریف می کرد. که کریسمس شب تولد مسیحه و در موردسانتا کلاز کلی گفت. وقتی که تازه آمده بودیم و روشی در همین سنها بود، مقاومتی داشتیم در برابر این سانتا. خوشم نمی آمد که این سانتا اینقدر محبوب و مطرح شده و تقریبا همه می شناسندش و عمو نوروز ما اینقدر ناشناخته و گمنام مانده. دایم در گوش روشی از عمو نوروز خودمان می گفتیم. از همان سال اول یک درخت مصنوعی کریسمس خریدیم ولی ته دلم زیاد از بودنش خوشم نمی آمد. غریبه ای بود که به زور راهش داده بودیم. گرفتیم تا روشی هم همراه با همه شاد باشه و احساس جدایی نکنه (احساسی در که در ابتدای مهاجرت بدجور گریبان آدم رو میگیره) و مثل بقیه ی بچه ها، صبح کریسمس از زیرش هدیه برداره. اگر چه دقت می کردیم که به ازای هر کادویی که از سانتا میگیره، دوتا از پای سفره ی هفت سین بگیره. سخت مواظب بودیم که عمو نوروز از سانتا عقب نمونه.ه
با اون درخت مصنوعیِ کوچولو تا سال پیش سر کردیم. امسال، یک درخت بزرگ طبیعی گرفتیم. این موجودِ نازنین، بیش از یک هفته است که با چه ابهتی در کنار خونه ما ایستاده. باهاش احساس غریبگی نمی کنم. برایم آشنا و صمیمی ست. خیلی دوستش دارم. شبها که چراغش رو روشن می کنیم، روی دیوارهای دو طرف و سقفش طرح های زیبایی می اندازه که دلم می خواد در سکوت شب، بعد از خوابیدن همه، بشینم و ساعتها نگاهش کنم. وقتی که زیرش می خوابم و از پایین به سمت بالا نگاه می کنم، لذت می برم از گمشدن در سبزی شاخه ها و بوی مست کننده ی کاج که سرشار از زندگیه. چندین بار در این روزها گفتم که چقدر رسم آوردن کاج در خانه، رسم خوبیه.ه
بدون هیچ تعبیر و تفسیری، فقط می خوام بگم که امروز، از آمدن کریسمس به خانه ام و افراشته شدن کاج سبز در گوشه اش خوشحالم. دیشب که موشی از سانتا می گفت و تولد مسیح، در گوشه ای از ذهنم آن زمزمه ی قدیمی و گله از اینکه چرا سانتا کلاز حق عمو نوروز را خورده و کریسمس به ما چه ربطی داره، شروع شد. اما صدای دیگری بلندتر می گفت که چه فرقی می کنه. اگر همه عمو نوروز را نمی شناسند، چه اشکالی دارد که سانتا را بشناسند. سانتا مظهر شادی و امید برای بچه ها و مظهر برآورده شدن آرزوست و مسیح، سمبل مهربانی و گذشت. و در دنیایی که ما به همه ی اینها نیاز داریم، بگذار برایشان شاد باشیم. بگذار موشی باورش کند. رقابتی بین این دو نیست. هر دو عزیزند. در بهار هم عمو نوروز می آید، هر چند فقط به خانه ما. بگذار در آغاز سرمای زمستان هم درِ خانه و قلبم، هر دو را، برای این پیرمرد تپلی با ریش های سفید، باز کنم تا گرمای شادی و معجزه را برایمان بیاورد. امسال برایش شیر و بیسکوییت هم می گذارم تا موشی وقتی می خوابد، مطمین باشد که او می آید. ه
****
کریسمس مبارک. امیدوارم همه بتوانیم، پیام آورِ همان یک پیامِ مسیح باشیم که صلح و مهربانی بود. همان یک پیامی که شاید کافی باشد.ه

5 comments:

  1. مریم-مامان آواDecember 24, 2009 at 2:43 AM

    یاد دادن دو تا فرهنگ مختلف به بچه ها و زنده نگهداشتن رسم و رسومات هر دو فرهنگ باید کار سختی باشه.در هر حال کریسمس و سال نو مبارک .سال خوبی داشته باشید

    ReplyDelete
  2. rast migi bayad hamin bashe

    ReplyDelete
  3. این روند آشتی کردن تضادها و گفتگوهای درونی ماها با هم چقدر زیباست...
    ایامتان خوب و خوش و پر از امید و شادی و آرامش و توکل

    ReplyDelete
  4. چه تقارن عجيبيست در امسال!

    يک سر دنيا تعطيلات کريسمس و شادى و اميد۰۰۰
    و يک سر ديگه عاشورا و عزا و کشتار هم ميهنان
    آزادى خواه

    دنياي عجيبيست!

    اميدوارم تعطيلات به شما و کوچولوها خوش بگذره۰
    و پيشاپيش آرزوي سال خوبي دارم

    نخودى خس و خاشاکى

    ReplyDelete
  5. ممنون از همه آرزوهای خوب.ه

    نخودی جان
    اتفاقات آن سر دنیا، در این سر دنیا هم دلمان را تکان داده.ه

    ReplyDelete