با موشی توی آسمون، دنبال ابرها می گردیم و شکل های مختلف براشون پیدا میکنیم. نازکند و بهم ریخته. از اون قلمبه ها نیستند که راحت بشه یک شکلی براشون پیدا کرد. موشی چند تا شکل اژدها توشون دید. بعد ماه رو می بینم. مثل همیشه ذوق میکنم. به موشی نشونش میدم. میگه "من ماه رو دوست ندارم." میگم "اِ چرا؟" میگه "میخوام برم بکنمش از توی آسمون بیارمش بزارم زیر خاکها که دیگه نباشه." با تعجب بیشتر می پرسم " آخه چرا؟" میگه "خوب نمی خوام شب بشه. من شب رو دوست ندارم. دوست دارم روز باشه و خورشید بیاد." برای اینکه مطمین بشم درست فهمیدم، می پرسم "فکر میکنی اگه ماه نباشه شب نمیاد؟" میگه "آره. "
.
حالش رو ندارم که بگم بخاطر ماه نیست که شب میاد یا اینکه ماه تاریکی شب رو کمتر میکنه یا اینکه بیا آرزو کنیم ماه نورش بیشتر بشه یا ستاره ها توی آسمون شب بیشتر بشن. با خودم فکر میکنم که آدم بزرگ ها هم از این اشتباه ها میکنن. ماه و ستاره ها رو با شب ربط میدن و چون زورشون به شب نمی رسه میخوان ماه و ستاره ها رو خاک کنن.
حالش رو ندارم که بگم بخاطر ماه نیست که شب میاد یا اینکه ماه تاریکی شب رو کمتر میکنه یا اینکه بیا آرزو کنیم ماه نورش بیشتر بشه یا ستاره ها توی آسمون شب بیشتر بشن. با خودم فکر میکنم که آدم بزرگ ها هم از این اشتباه ها میکنن. ماه و ستاره ها رو با شب ربط میدن و چون زورشون به شب نمی رسه میخوان ماه و ستاره ها رو خاک کنن.
in dokhtaraye shoma kheili harfashoon bamazast.
ReplyDeleteدخترک کوچولو! تا انجایی که یادمه خواهرش ماه را دوست داشت
ReplyDeleteمن و ارشك هم وقتي كوچولو تر بود موقع خواب ظهر از پنجره ابرها رو نگاه مي كرديم.
ReplyDeleteچه كار خوبي كه شما الان هم اين كارو مي كنين.