صبح موشی رو بیدار کردم. با چشمهای بسته میگه
- امروز کی میاد؟
- منظورت چیه که کی میاد؟
- امروز بابا میاد؟
- آره
- چند میاد؟
- منظورت چیه که چند میاد؟
- ساعتِ چند میاد؟
- شب میاد. ساعتش رو نمیدونم.
- شب چَنده؟
- گفتم که نمیدونم چه ساعتی میاد.
چشمهاش رو باز کرده و جوری که انگار از من ناامید شده باشه نگاه میکنه و میگه
- منظورم اینه که چند ساعت شب میشه.
- امروز کی میاد؟
- منظورت چیه که کی میاد؟
- امروز بابا میاد؟
- آره
- چند میاد؟
- منظورت چیه که چند میاد؟
- ساعتِ چند میاد؟
- شب میاد. ساعتش رو نمیدونم.
- شب چَنده؟
- گفتم که نمیدونم چه ساعتی میاد.
چشمهاش رو باز کرده و جوری که انگار از من ناامید شده باشه نگاه میکنه و میگه
- منظورم اینه که چند ساعت شب میشه.
.
.
پ ن: بابایی یک مسافرت سه روزه رفته با پدربزرگ و مادربزرگ.
پ ن: بابایی یک مسافرت سه روزه رفته با پدربزرگ و مادربزرگ.
نازی!! سفیدبرفی هم هر روز سراغ باباشو میگیره از من. فکر کن باید به بچه بگم دو هفته دیگه باباش میاد...
ReplyDeleteدلتنگي دختركانه
ReplyDeleteمن خيلي وقتهاكه اينجارو مي خونم دلم براي يكبار ديدن صورت گلهات پر مي كشه :(
ReplyDeleteممنونم از محبتت منصوره جان. فرارم براینه که اینجا عکس نگذارم. اون عکس گوشه البته صورتشون نیست ولی بهرحال عکسیه دیگه.
ReplyDelete