Sunday, October 3, 2010

تنهایی

وبلاگ نویس اگر روز به روز می نویسه، باید هرروز که وبلاگش رو نگاه میکنی، چیزی از اونروزش داشته باشی. از اون روز که پست آخر رو نوشته ام چندین روز گذشته و من چندین و چند بار جزیی و کلی حالم عوض شده و در این وبلاگ آب از آب تکان نخورده و هر بار که خودم بازش می کنم باز میبینم یکی با بی مزگی میگه "من آمده ام ...." اگر چه که همون روز ازش خوشم میومد. وبلاگ باید هر بار نگاهش کنی حداقل به خودت، بچسبه. ‏
این شد که من نوشتم که وبلاگم کمی به خودم نزدیکتر بشه. به خودم که بعد از مدتی طولانی، شلوغی متوسط و مدت نسبتا کوتاه، شلوغیِ زیادِ چهار دیواریمون، شدم علی و حوضش. بهتر بگم علی و حوض هاش. شاید هم علی با دو تا ماهیِ حوضش. و از حوض ما نه تنها همه ی مهمانها رفته اند، بابایی را هم با خودشون برده اند. حالا بابایی زود بر میگرده ولی برای من تجربه ی خاصیه. یعنی از اولش که دیدم قراره اینجوری بشه، سعی کردم جور دیگه ای نگاه کنم و از طرف کج فضیه چشم ندوزم به این زمان تنهایی و به گیر و گورها و باید و نباید و شاید و نشایدهاش توجه نکنم. خانوم مارگوت بیگل، هم با صدای احمد شاملو هی بهم گفت "از تنهایی مگریز، به تنهایی مگریز، گه گاه آنراه بجوی و تجربه کن. و به آرامش خاطر مجالی ده" ‏
منهم تصمیم گرفتم که به صورت خنثی به این پدیده ی یک هفته ای نگاه کنم. گفتم حالا بابایی که میره و انشالله تازه نفس برمیگرده. من که نمیتونم اونجوری نفس بگیرم، ببینم چه جوری میتونم تجدید قوا کنم. و این خودِ گمشده رو پیدا کنم. در آرامش نگاه کنم به خودم و زندگیم. در سکون و نه در حرکت. از این رو مرخصی گرفته ام برای هیچ کاری. برای همین سکون و نشستن. یعنی فردا که بچه ها میرن مدرسه، هیچکس هم نیست، من هیچ کاری ندارم، هیچ کاری قرار نیست کنم و هیچ جایی قرار نیست برم. وهر چی هم میاد توی ذهنم که فلان کارو بکنم، پَرِش میدم. فقط آروم بگیر. فکر کردن به چنین فردایی لذتبخشه. نمیدونم دستم که بهش برسه باهاش چکار کنم. ‏
.
.
پ ن: موشی خوابیده و روشی توی اتاقش نقاشی میکشه. اومدم پیشش. اونقدر در نفاشیش غرق بود که چیزی نگفتم و فقط لپ تاپم رو گذاشتم روی پام و مشغول نوشتن وبلاگ شدم. نقاشیش تمام شد. به من نشون داد و کمی راجع بهش حرف زدیم. بعد گفت "مامان، خوشحالم که تو اینجایی" ‏
یعنی میشه در حال نوشتنِ روز به روز باشی و اینو ننویسی؟

3 comments:

  1. مریم مامان اواOctober 4, 2010 at 4:26 AM

    ما گه خوشحال میشیم هر روز بنویسی..در هر حال جز کسانی هستی که زود آپ مبکنند.نگران نباش

    ReplyDelete
  2. من هم عاشق این فرصت های تنهایی بوده و هستم. ازش لذت ببر. این که موندی و خونه و هیچ برنامه ای هم نداری، خیلی بهت خوش بگذره. واقعا آدم به این روزها احتیاج داره. ازشون برامون بنویس

    ReplyDelete
  3. میدونی پریسا جان به نظرم ما به بعضی از این دوستهای ندیده وبلاگی خیلی نزدیک شده ایم.در حدی که خواب هم را ببینیم.یکی از دوستان خیلی نزدیکم به تورنتو مهاجرت کرده خیلی اینجا جای خالیش رو حس میکنیم و همیشه در فکر این هستیم که برویم و دیداری تازه کنیم.همیشه فکر کرده ام که اگر گذارم به تورنتو بیافتند با شما قراری بگذارم و ببینمتان از نزدیک.به امید آنروز

    ReplyDelete