زندگی همین است. ماجراها همیشه از راه می رسند. کاریش نمیشه کرد. بعضی ها یکهویی مثل آوار می ریزند سرت و باید جمعش کنی. بعضی ها میان و میشینن یک جایی این دور و ورها. بعد بستگی داره به تو که کی بری سراغش و چه کارهایی بکنی و کی جمعش کنی. شاید همون اول جمعش کنی، شاید ولش کنی تا بگذاری بزرگ و بزرگتر بشه تا بترکه، شاید هم یکجایی بین این دو تا.
.
ماجرایی از راه رسیده بود و کناری نشسته بود. دیده بودمش و در فکرش بودم ولی دست بکار نشدم. دیروز دملش ترکید. درمانش را شروع کردم.
.
امروز تنم خسته بود از انفجار ولی قلبم سبک بود. دراز کشیده بودم و فکر میکردم. دیدم که دیروز اشتباه کردم والا می توانستم جلوی انفجار را بگیرم. دیدم که قبل تر ها هم در این رابطه اشتباه هایی کرده بودم و میشد که اصلا ماجرا درست نشود. همه ی اشتباه هایم را دیدم ولی از همه مهمتر این بود که هیچ مشکلی نداشتم با خودم و این اشتباه ها. مهربان و ممنون بودم از خودم برای تشخیصشان. نه، دیگر صدای وزوزِ سرزنش در گوشم نبود. من آدمم خوب، اشتباه می کنم. بزرگتر شده ام. یکی دو درس جدید هم گرفته بودم، نظریه اش را فقط. ولی تا تمرینش نکنی چه فایده. همین ماجرا فرصتی شد برای تمرینش. تازه، برگشتم به قبل و با فرمول هایی که جدید یاد گرفته بودم، دوباره حلش کردم. دیدم که صورت و مخرج را همان اول چه خوب میشد با هم ساده کرد. خلاصه که این مدرسه ی زندگی، خوب مدرسه ایست. سخت میگیرد ها ولی خوب شیرفهمت میکند.
.
خسته بودم. درد کشیده بودم. ولی راضی بودم. زندگی همین است. ماجراها همیشه از راه می رسند.