روشی، عزیزم، زمان چه زود میگذرد....
بزرگ شدی، دیگر بچه نیستی. دوشیزه ای جوان وزیبایی. دیروز که به مراسم فارغ التحصیلی از دوران راهنمایی می رفتی، دختر جوان آرزوهایم را دیدم. دختری که حتما روزی خودم هم بودم ولی در آشفته بازاری که ما بزرگ میشدیم، به شکفتن ما ارجی نمی نهادند. ما باید شکفتنهایمان را پنهان می کردیم تا کسی نبیند. شکوفایی انداممان را، شکوفایی افکارمان را. تو اما در راه دیگری گام برمیداری و من خوشحالم که توانستیم برایت این مسیر را فراهم کنیم.
با کفشهای پاشنه بلند و موهای آراسته و لباس برازنده ای که اندام زیبایت پوشانده بود، با سینه ی جلو و به آرامی گام برداشتی، بدون اینکه پایت بلغزد. (فکر میکردم که چون به کفش پاشنه بلند عادت نداری، وقتی جلوی بیش از پانصد نفر راه بروی، پایت بلغزد) با معلم و مدیرت دست دادی و دیپلمت را گرفتی.
با همین قدم های آرام و محکم در دبیرستان پیش برو. نگرانِ لغزیدنت نیستم. تو هم نباش. اگر لغزیدی، تعادلت را باز پیدا میکنی.
با همین قدم های آرام و محکم در دبیرستان پیش برو. نگرانِ لغزیدنت نیستم. تو هم نباش. اگر لغزیدی، تعادلت را باز پیدا میکنی.
فقط حضورِ در این لحظات و دیدنِ تو و بودنِ تو، چنان شیرین و لذت بخش بود که برای پاداش تمام تلاش های مادریم کافی ست. بارها در تشکر از هدیه ای که برای پدر و مادرم گرفته بودم، شنیدم "موفقیت تو بهترین هدیه برای ماست." حالا معنیش را می فهمم. من اما می گویم که بودن تو، خودش همان هدیه است، چه برسد به موفقیتت. که مطمینم خواهی بود. می دانی عزیزم، من دیگر از تو انتظاری ندارم که چیز خاصی یا کس خاصی بشوی که من بخواهم. من دارم نگاهم را به تو و زندگیت تغییر میدهم. من برای تو آینده ای تصویر نمیکنم. نمی خواهم که تو مایه افتخار من بشوی. تو تعهدی به مفتخر کردن من نداری. بار این تعهد پُشتم را همیشه خم کرد. نه چنین باری را بر شانه های نازنینت نمی گذارم. آرزویم این است که تو به خودت افتخار کنی و بدانی که ارزشمند و توانایی. تو تنها به هستیِ خودت متعهدی. همانطور که من هستم و باید باشم و نباید فراموشش کنم. وقتی مادر بشوی می فهمی که این کار سختیست و این اتصال من و پدرت به تو، اتصال عجیب و غریبیست که گاهی نمی توانیم خودمان را از تو تشخیص بدهیم. اما مثل هر کارِ سخت دیگری، نتیجه اش خوب است. رهایی می آورد و آزادی. میدانم راهی را که به تو تعلق دارد و هدفی را که برایش پا به روی کره خاکی گذاشتی را خواهی یافت و با توانایی هایی که داری، به هدفت میرسی. من جلوتر از تو نمیروم تا بدنبالم بیایی. در کنار تو خواهم بود و هر زمان که بخواهی، دست ها و چشم ها و قلبم را برایت در کاسه میگذارم.
میدانم که در تو چیزی هست. در همه هست. در تو من آن گوهر را می بینیم. شاید چون مادرت هستم و تو را زاییده ام، شیر داده ام و هزاران بار بوییده ام، می توانم روشنایی گوهرِ وجودت را ببینم. می دانم در فضایی که در اختیار داری، خواهی توانست آنرا به هستی خودت و دیگران بتابانی. همانطور که با وجودت خانه و چشم ما را روشن کردی.
عزیزکم، من با تو و برای تو، خیلی رشد کردم و خواهم کرد. ممنونم که هستی. امیدوارم که دبیرستان برایت تجربه ای شیرین و پر از آموزه های مفید باشد و تو را قدرتمند و شادان، در مسیری که باید، بگذارد.
تا بی نهایت دوستت دارم.
پریسا