نمیدونم اثر زمستون و سرمای زیاد و طولانیه یا تغییرات
هورمونی یا همه یا هیچکدام که بار تنم برام سنگین شده. بار خودم و کله ام و
موضوعاتم. با همان سیستم و جزییات و تعریف قبلی هستم البته. فقط روزی چند بار فریدون
مشیری ازم می پرسه "ای که تن فرسودی و هرگز نیاسودی؟ هیچ آیا یک قدم دیگر
توانی راند؟ هیچ آیا یک نفس دیگر توانی ماند؟" و خودش هم کمی بعد جواب
میده "باز باید رفت تا در تن توانی هست. باز باید رفت."
نه اینکه مکالمه ی غریبی باشه برام. همیشه داشتمش توی فکرم.
آدم سبکباری نبودم هیچوقت حتی در نوجوانی و زمان سبکباری. فقط الان خیلی زود به
زود سراغم میاد. آذوقه های انرژی و گرمایی که از این ور و اونور مرتب جمع میکنم و
کم هم نیستن، زود تموم میشن. یک سرمایی در درونم هست که همه ی گرماها رو آب میکنه.
نِک و ناله کردن رو
دوست ندارم و احساس بدی بهم میده. مثل همین حس بدی که الان از نوشتن خطهای بالا دارم. با دهن کج
دارم بهشون نگاه میکنم.
اگر بهار بیاد و هنوز همینطور باشم باید یک فکری براش بکنم.
دارم بهشون نگاه میکنم.
اگر بهار بیاد و هنوز همینطور باشم باید یک فکری براش بکنم.