Wednesday, March 16, 2016

منیرو روانی پور را در فیس بوک میخواندم که از نوشتن میگفت که باید بنویسیم که خاطرات را بنویسیم. درد ها و شادی ها و درس ها و لحظه ها را بنویسیم تا فراموش نشوند.

دیپاک چوپرا را شنیدم که میگفت بنویسیم از فکرها و سوال ها و جواب ها تا خودمان بهتر بدانیم و بقیه هم و همه با هم بزرگ 
شویم.

دیشب موشی خواست که برایش کمی از کارهای بامزه ایی که در بچگی میکرده بگم و من جز یک خاطره، هیچ چیزی دست به نقد یاد نیاوردم. بعدیادم آمد به وبلاگ و گفتم من وبلاگ داشتم و دارم که در روزهای کوچکی تو زیاد می نوشتمش. در انجا خیلی چیزها از تو هست. اصرار کرد که کمی بخوانیم ازش. آمدیم سراغ وبلاگ گرد و خاک گرفته ام و رفتیم به سال 2008 که موشی دو ساله بود. ورق زدیم و خواندیم پست هایی که از موشی بود. چه کیف کردیم و خندیدم. چه خوشحال شدم که اینها را نوشته بودم. ثبتش کرده بودم.

صبح برای بابایی گفتم این پاراگراف آخر رو و گفتم که کاش باز هم بنویسم ولی کسی دیگر نمیخواند. گفت بنویس که بماند، نه اینکه کسی بخواند. کسی نخواندنش رو دوست ندارم راستش. ولی ماندنش را میخواهم.


این شد که نوشتم. 

No comments:

Post a Comment