Thursday, July 7, 2016

به آخرهای کتاب "قدرت اکنون" از اکهارت تولی رسیدم. دیشب که داشتم میخوندمش، ورق زدم تا بیینم چند صفحه مونده.  در فصل آخر در مورد تسلیم حرف میزنه. آخرین جمله، آخرین سوال این بود:" از کجا بفهمم که به مرحله تسلیم رسیدم؟" جواب این بود "وقتی که دیگه این سوال رو نداشته باشی."

به سکوت فکر کردم. و بعد به یاد این شعر سعدی افتادم که
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند
کان را که خبر شد خبری باز نیامد
(همانطور که شجریان میخواندش)

و باز به سکوت فکر کردم تا خوابیدم.

خواب دیدم که نشسته بودم و منتظرش بودم که بیاید. به دیدارش رفته بودم. گفته بود که میاید. من حضورش را حس میکردم ولی جسمش نبود. در آن انتظار و حال، هنوز همین شعر با من بود. و چیزی انگار به من الهام  میشد. چیزی در مورد نوشتن.دعوتی به نوشتن.

چشمم را که از خواب به زندگی باز کردم، قلبم به تندی میزد. من آرام بودم اما. حس بودنش با من مانده بود و الهام به نوشتنش. قلبم میگفت که به او متصل شده بودم. او با من بود. هنوز هم که بیش از نیمی از روز رفته، همون حس باقیست.


چیزهای زیادی هست. خیلی چیزها.

No comments:

Post a Comment