Tuesday, April 11, 2017

در گالری اسنخر نشسته ام نظاره گر کلاس شنای موشی. در خیابان بارانی سیل آسا می بارد. یادم میاید که دو سالی پیش، همینجا نشسته بودم و در کنارم دوستی خوب و قدیمی بود. با هم به شنای بچه ها نگاه میکردیم و باران مثل همین امروز میامد. فکر میکرد که با این باران و بدون چتر چه کند و بجه ها را چطور به ماشین برساند. پارکینگ همان جلوی استخر است و از همانجا دیده میشود.  گفت تو بچه ها را نگاه کن و من میدوم تا ماشین و مبارمش جلوی استخر. رفت و من از همینجا که 
نشسته ام باز نگاهش کردم که چه خندان زیر باران  دوید و از خیابان رد شد و رفت به پارکینگ.

باران و پارکینگ و استخر و پله های استخر و من، همه هستیم همانطور که  آن روز بودیم و من با خودم فکر میکنم که او کجا رفت. اصلا آیا همه اینها خواب بود؟ امروز کجاست و کجا میرود. ریه ام را از نفس بیشتر پر می کنم و آرام خالی. میخواهم که این لحظه را باور کنم.

آدمها به زندگی ما می آیتد و میروند.

نگفتم که این دوست عزیزو قدیمی، که همیشه میخندید و به سبکبالی پروانه هر لحظه را زندگی میگرد، دیگر نیست. هست ولی انگار کن نیست. به خوابی رفت که معلوم نیست بیداری داشته باشد. داستانش غم انگیز است و دراز.

میگفتم که آدمها میایند و میروند. داستاتها شروع میشوند و تمام میشوند.  در رفتن آدمها و تمام شدن داستانها تردیدی نیست. گاهی آدمها به اندازه ی یک سوال و جواب میمانند و گاهی همراه بسیاری از افسانه های زندگیمان میشوند. از همه شان فقط یک خاطره میماند، یک احساس، یک مزه، یک طعم. چه خوش است که این باقیمانده شیرین باشد و مثل امروز لبخندی بر لب بیاورد.

چه قدر این شعر خوب است و درست است که
"زندگی صحنه ی یکتای هنرمدی ماست، هرکسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود، صحنه پیوسته بجاست، خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد."

دوست خوبم، نغمه ات را تا بودی خوش خواندی و به من هم یاد دادی که در هر لحظه خوشترینم را بخوانم که تضمینی برای خواندن بعدی به ما نداده اند.

یادت میکنم و گرچه دلتنگت میشوم، گوبا در آن شر شر باران میگویی که بخند و شاد باش که همه به این دنیا فقط برای شاد  بودن و شاد کردن آمدیم.

ریه ام را باز پر میکنم از نفس و خالی میکنم با لذت به دخترک کنار دسنم لبخندی بزرگ میزنم.

در راه برگشت، موشی و دوستش از بابایی میخواهند که صدای موزیک رادیو را بلندتر کند. او هم برای شاد کردنشان حیلی بلند میکند و صدای دامب دامب برای مدتی ماشین را تکان میدهد و دخترها با صدای بلند هم خوانی میکنند.


زندگی خوب است. به قول منیرو روانی پور " هر لحظه ی زنگی مثل ذره های طلاست". قدرش را بدانیم.

No comments:

Post a Comment