در گالری اسنخر
نشسته ام نظاره گر کلاس شنای موشی. در خیابان بارانی سیل آسا می بارد. یادم میاید
که دو سالی پیش، همینجا نشسته بودم و در کنارم دوستی خوب و قدیمی بود. با هم به
شنای بچه ها نگاه میکردیم و باران مثل همین امروز میامد. فکر میکرد که با این
باران و بدون چتر چه کند و بجه ها را چطور به ماشین برساند. پارکینگ همان جلوی
استخر است و از همانجا دیده میشود. گفت تو
بچه ها را نگاه کن و من میدوم تا ماشین و مبارمش جلوی استخر. رفت و من از همینجا
که
نشسته ام باز نگاهش کردم که چه خندان زیر باران دوید و از خیابان رد شد و رفت به پارکینگ.
باران و پارکینگ
و استخر و پله های استخر و من، همه هستیم همانطور که آن روز بودیم و من با خودم فکر میکنم که او کجا
رفت. اصلا آیا همه اینها خواب بود؟ امروز کجاست و کجا میرود. ریه ام را از نفس
بیشتر پر می کنم و آرام خالی. میخواهم که این لحظه را باور کنم.
آدمها به زندگی
ما می آیتد و میروند.
نگفتم که این
دوست عزیزو قدیمی، که همیشه میخندید و به سبکبالی پروانه هر لحظه را زندگی میگرد،
دیگر نیست. هست ولی انگار کن نیست. به خوابی رفت که معلوم نیست بیداری داشته باشد.
داستانش غم انگیز است و دراز.
میگفتم که آدمها
میایند و میروند. داستاتها شروع میشوند و تمام میشوند. در رفتن آدمها و تمام شدن داستانها تردیدی
نیست. گاهی آدمها به اندازه ی یک سوال و جواب میمانند و گاهی همراه بسیاری از
افسانه های زندگیمان میشوند. از همه شان فقط یک خاطره میماند، یک احساس، یک مزه،
یک طعم. چه خوش است که این باقیمانده شیرین باشد و مثل امروز لبخندی بر لب بیاورد.
چه قدر این شعر
خوب است و درست است که
"زندگی صحنه
ی یکتای هنرمدی ماست، هرکسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود، صحنه پیوسته بجاست، خرم
آن نغمه که مردم بسپارند به یاد."
دوست خوبم، نغمه
ات را تا بودی خوش خواندی و به من هم یاد دادی که در هر لحظه خوشترینم را بخوانم
که تضمینی برای خواندن بعدی به ما نداده اند.
یادت میکنم و
گرچه دلتنگت میشوم، گوبا در آن شر شر باران میگویی که بخند و شاد باش که همه به این
دنیا فقط برای شاد بودن و شاد کردن آمدیم.
ریه ام را باز پر
میکنم از نفس و خالی میکنم با لذت به دخترک کنار دسنم لبخندی بزرگ میزنم.
در راه برگشت،
موشی و دوستش از بابایی میخواهند که صدای موزیک رادیو را بلندتر کند. او هم برای
شاد کردنشان حیلی بلند میکند و صدای دامب دامب برای مدتی ماشین را تکان میدهد و
دخترها با صدای بلند هم خوانی میکنند.
زندگی خوب است.
به قول منیرو روانی پور " هر لحظه ی زنگی مثل ذره های طلاست". قدرش را
بدانیم.
No comments:
Post a Comment