Tuesday, August 12, 2008

کلاغ پردرگم

مثل هميشه در سرم هزاران فکر ميچرخه. امروز از اون روزهاست که چنان اين کلاف بهم پيچيده است که نتونستم سر نخی رو پيدا کنم و بکشم بيرون. قبل از آمدن به شرکت ميخواستم برم آزمايشگاه. وقتی جلوی شرکت پارک کردم، فهميدم که به عادت و بدون فکر صاف آمدم به شرکت. ميخواستم به يک موزيک گوش بدهم و در حاليکه همش ميخواستم اين کارو بکنم، تا اينجا يک سی دی ديگه رو گوش کردم. ميشينم پای کامپيوتر. ميخوام يکجايی نَرَم ولی انگار دستهام بی اراده دکمه های کيبرد رو ميزنن و يکهو ميبينم دارم يک مقاله ای رو ميخونم بجای کاری که ميخواستم بکنم. ميخوام يک حرفی رو بزنم به يکی. ملاقاتمون تموم ميشه و ميبينم اصلا اون حرف رو نزدم. وقتی که ترمز دستی ماشين رو بالا کشيدم و به اينها فکر کردم و چيزهای ديگری که در راه بهش فکر ميکردم، ديدم که چقدر شّل و بی اراده هستم. اين يعنی چی؟ احساس اون اسبهای آسياب رو ميکنم که دور يک مرکز هی ميچرخن و ميچرخن و ميچرخن. ميدوم ولی به کجا؟ دور خودم. ياد حرف زری افتادم در کتاب سووشون که ميگفت "من دايم چرخ چاهی را ميچرخانم تا باغم را آبياری کنم" منهم ميچرخم و ميچرخم تا زندگيم را آبياری کنم. گاهی ميخوام همه چيز رو ول کنم. بشينم و به همه چيز از اول نگاه کنم. اما صدای نازنين موشی فوری چرخ رو ميچرخونه و ميگه پاشو که وقت نشستن نيست. بابايی هم همينطوره. اما مثل من خودش رو اينقدر به در و ديوار نميزنه. اينقدر بال بال نميزنه. شايد اون تکليفش رو با خودش بهتر از من ميدونه. نميدونم. زنها و مردها چقدر با هم فرق دارن.ه

پ ن: اسم اين پست از همان کلاف سردرگم مياد. سالها پيش وقتی پدر بزرگم مريض بود، و همه ی خانواده در تلاطم بودند، داييم يکبار به خانمش گفته بود که "ما مثل کلاف سردرگم شديم" و پسر داييم که اونموقع سه چهار ساله بود بعدا ازش پرسيده بود که "بابا، اين کلاغِ پر در گم کجاست؟" همون موقع ها، اين پسر داييم که ازمامان باباش شنيده بود که " بابا داره مثل شمع آب ميشه" يکروز مدتی در اتاق بابا بزرگ مانده بود و بعد گفته بود که " نه، من نگاه کردم. بابا بزرگ آب نميشه"ه

2 comments:

  1. پریسای عزیزم توی اسب آسیاب نیستی. تو تنه قدرتمند یه درختی که مثل کوه در برابر برف و بارون و آفتاب مقاومت می کنه تا میوه هاشو به ثمر برسونه. همیشه تحسینت کرده ام و بارها اینو بهت گفته ام. تو یه مادر محکم و مطلع هستی که به خودت خستگی راه نمیدی و با همه توانت جوجه هاتو به زیر پروبالت می گیری. با خودت مهربون تر باش عزیزم. درسته که خسته میشی ولی ثمره کارت ارزشش رو داره. چندی پیش شعری از پابلو نرودا رو نوشته بودی، گلی خانم سفر کردن تو، کتاب خوندن تو همون لحظه های جدیدی هست که توی مسیر مادر تجربه می کنی. زندگی مادر آگاهی مثل تو هیچ وقت به عادت تبدیل نخواهد شد، چرا که هر لحظه اون آموختن چیز جدیدی برای مادر بهتر بودن هست.
    با خودت مهربون تر باش.

    ReplyDelete
  2. ممنون پيمانه جون. به يادآوری شعر پابلو نرودا احتياج داشتم. الان چند بار خوندمش . و انگار با لحن ديگری با من حرف زد.
    :)

    ReplyDelete