Thursday, August 21, 2008

ذهنِ داستانسرایِ من

چرا من در تنهايی، خودم را رنج ميدهم. چرا من در تنهايیِ خودم و فقط با خودم بيتابم. در ذهنم هم بدنبال زندگی کردن با آدمهای ذهنی هستم و از آنها و در آنها بدنبال نيازهايم هستم. چرا من در تنهايی به خودم و به بودن خودم عشق نميورزم. چرا من در تمام خوابم، خواب ميبينم و در تمام اين خواب با ديگران زندگی ميکنم. من چه استعداد خوبی در شکنجه دادن خودم دارم. در فکرم دايم تکه تکه داستان زندگی درست ميکنم و کنار هم ميگذارم. هی مينويسم و بازی ميکنم و پاک ميکنم. با خودم کلنجار ميرم. با خودم ميگم و ميشنوم. در تقشهای مختلفی که خودم ساخته ام زندگی ميکنم ميخندم و ميگريم. ايکاش اين توانايی و نيرويی که ساعتهای عمرم را هدر ميدهد، ميتوانستم در جايی درست بکار برم. کاش ميتوانستم که سدی بسازم و ازاين رود خروشان روشنايی بسازم. کاش ميتوانستم که دستی به سر کودک درونم بکشم و همانطور که دخترانم را در آغوش ميگيرم و نوازششان ميکنم، آن دخترک کوچک درونم را نوازش کنم. کاش کسی به من ياد ميداد که بجای انتظار مهربانی از ديگران، چطور خودم به خودم مهربان باشم. بجای تشنگی قدردانی ديگران، قدرِ خودم را بدانم. چطور خودم را دوست بدارم. دلم يک مرشد و راهنما ميخواهد. از آنها که نگاهم ميکند و بی نياز به کلامی، همه داستانم را ميخواند و آتش جانم را فرو مينشاند.ه
ميبينی، باز هم داستان ميسرايم.ه

1 comment:

  1. نذار هیچ چیزی جلوی راه رفتن در دنیای ذهنت رو بگیره

    ReplyDelete