Friday, August 22, 2008

داستانِ سلول ها

روشی رو که بردم کلاس فارسی، گفت که ميشه "يکربع ديرتر بيايی دنبالم؟" وقتی دليلش رو پرسيدم گفت که دخترِ خانوم معلم که بيولوژی ميخونه، يک کتاب داره که من دوست دارم بخونم ولی نميتونه بهم امانت بده چون کتاب درسشه. ميخوام يک کم از اونو بخونم. ما هم گفتيم باشه و خانوم معلم هم گفت باشه. .وقتی رفتم دنبالش و پرسيدم که چی خوندی و چی شد، گفت که دو فصل خوندم راجع به سرطان و ايدز. منکه همچين خوشم نيومده بود پرسيدم که چی ياد گرفته. خيلی جالب و مثل داستانی برام گفت و خلاصه اش اينه که رشد و تقسيم شدن سلولها در بدن ما قانونی داره. مثلا در سن رشد همه ی اعضا دارن رشد ميکنن و سلولها بزرگ ميشن ولی در يک زمانی رشد متوقف ميشه و همه ی سلولها رشد نميکنن. سلولهايی هستن که کارشون نظارت بر اين رشده و به سلولهای ديگه ميگن که رشد بکنن يا نه. در سرطان اون سلولها ديگه درست کار نميکنن و اطلاعات غلط ميدن. برای همين سلولها بطور غاط رشد ميکنن و بالانس عضو رو بهم ميزنن. در مورد ايدز هم گفت که بدن يک سيستم ايمنی داره که وقتی مريض ميشه، اون سيستم شروع به فعاليت ميکنه. سلولهايی هستن که مريضی رو تشخيص ميدن و به سيستم ايمنی ميگن که بايد کار کنه. در ايدز، اون سلولها ديگه کار نميکنن. برای همين وقتی آدم مريض بشه، بدن هيچ دفاعی نميکنه.
حالا من دارم فکر ميکنم که هر سلول، يک موجود زنده است و برای خودش شعوری داره و سلولها در بدن ما گروهی هستند که باهم کار و زندگی ميکنن. اين دو داستان واقعا عين مسايل آدمها در جامعه نيست؟ حالا چی ميشه که اين سلولها شعورشون رو از دست ميدن، چرا ديگه با هم حرف نميزنن و بهم اطلاعات غلط ميدن، چرا يک گروه قهر ميکنن و کارهارو بهم ميزنن. اون محافظ ها، ديگه کاری به بقيه ندارن؟ فکر ميکنم که حتما راههايی وحود داشته باشه که بشه با اون سلولها ارتباط برقرار کرد و ازشون خواست که کارشون رو بکنن. قبلا در مورد درمان های سرطان با کارهای روحی و ذهنی شنيده بودم. ولی بعد از شنيدن داستان سلولها از زبان روشی، بهتر ميتونم باور کنم اين مريضی ها هم قابل درمانه.

No comments:

Post a Comment