Tuesday, April 21, 2009

ليسبون

ساعت دوازده شبه. اومدم که بخوابم ولی با وجود خستگی خوابم نمي بره. از پنجره ی اتاق به ليسبون نگاه ميکنم. ليسبون. شهری پر از نخل های بزرگ. شهری در کنار بيکرانگی اقيانوس. وقتی از فرودگاه بيرون آمديم، که به آب نزديک بود، بوی آب رو بخوبی ميشنيديم.ه
.
ديشب بعد از شام، گروهی که موسيقی کلاسيک پرتفالی مينواختند، دعوت شده بودند. يک تيپ آهنگ نواختند که گفتند اسمش هست "فادو" يک تيپ موسيقی بود و گفتند نميشه کسی "فادو" رو نشناسه. و البته در ميز ما هيچکس اسمش رو نشنيده بود. بهرحال موسيقی زيبايی بود و خيلی به دل من نشست. غمی داشت که دلنشين بود. بعد که در موردش با رييس شرکت ما که خودش پرتفاليه حرف زدم، توضيح داد که فادو، آهنگی غم انگيزه در اون خواننده بيشتر با دريا درددل ميکنه. و در ادامه گفت. دريا هميشه عزيزان زيادی رو از ما گرفته. ماهيگيرانی که به دريا رفتند و برنگشتن، مسافرانی که با کشتی رفته اند و برنگشتند، سربازانی که برای جنگ رفتند و کشته شدند. قصه های آدمها چقدر شبيه به همه و آدمها چقدر به هم نزديک. سفر اگر فقط يک نتيجه داشته باشه، اينه که ميبينی دنيا چقدر کوچکه.ه
.
سفر کاری چيز عجيب و غريبيه. در حاليکه اومدی سفر و کلی مشعوف شدی که شهر جديدی رو ميبينی، مواجه ميشی با روزهای کاری که از روز کاری عادی هم طولانی تره و اصلا ساعت نداره و چون پول بليط و هتلت رو هم شرکت ميده، خودت هم چند برابر احساس دين ميکنی. باورت نميشه که دو روزه اومدی و از در هتل بيرون نرفتی.ه
.
روز هايی که تمامش خودت هستی وخودت. نه مادری و نه همسری. وقتی راه افتادی تصميم گرفتی که فکرت فقط روی کار و سفر باشی و حالا که داری ميری، بهترين نتيجه رو از اين هفته گرفته باشی. بخودت گفتی و از همه شنيدی که دلت رو بگدار و برو. گفتی که برای مدتی رها ميکنی، همه ی بسنگی هات رو، همه ی چيزهايی رو که در دستت داشتی. همين کارو کردی. اما اون مادره، اون همسره، که ديگه دستش به کسی نميرسه و هيچ کاری برای عزيزانش نميتونه بکنه، دايم داره، ساعت رو چک ميکنه و فکر ميکنه که الان بابايی و بچه ها دارن چکار ميکنن وهر از چند گاهی از خودش ميپرسه که بهتر نبود اگر نميومدی.ه

7 comments:

  1. از اول معلوم بود که کار سختی است. امیدوارم که موفق باشی و بتونی از بقیه سفر هم لذت ببری و زودی به خانواده عزیزت برسی.ه

    حالا چقدر مونده؟! :)من به این نتیجه رسیدم که بهترین کار برای درک لحظات اینه که با وجودی که می دونم که چه قدر مونده و چه قدر رفته، اما زیاد بهش فکر نکنم. مثل روشی که می گفت ساعت نمی خواد چون هی باید بهش فکر کنه!ه

    ReplyDelete
  2. لاله(بارانی باید)April 21, 2009 at 9:15 AM

    به اون مادر و همسر بگو، شما دوتا دختر ماه و یه همسر مهربون داری که در غیاب تو نمیذارن به هیچکدومشون بد بگذره. پس شما هم اینقدر فکر و خیال نداشته باش بذار این خانوم مهندس از سفر کاریش لذت ببره دیگه.

    ReplyDelete
  3. زیبای زندگیApril 21, 2009 at 2:37 PM

    این سفر به آخر میرسه و اون مادر و همسر بر میگرده کنار خانواده عزیززش....و برای اون مادر و همسر کوله باری از تجربه های جدید میمونه و شادی آمادگی برای رفتن به سفر بعدی با روحیه ای مضاعف..

    ReplyDelete
  4. belakhare adam nemitoone in fekraro az khodesh door kone ke vali lezatesham mibari dige !be nazaram beheshoon fekr kon bahashoon harf bezan barashoon soghati bekhar va khosh ham begzaroon .hame baham.nemishe????

    ReplyDelete
  5. اين فکر ها به سر آدم بهرحال مياد. نگاهشون ميکنم، مزه مزه شون ميکنم و بعد ميرم دنبال بقيه ی کارم. چون چاره ای غير از اين نيست. ناراحتی من کمکی به کسی نميکنه.
    از آمدن هم، با وجود تمام سختي که برای هممون داشت، در کل راضی هستم. ه

    سفر يکهفته است و جمعه برميگردم.ه

    ممنونم از همه تون.ه

    ReplyDelete
  6. از من بپرسی کار خوبی کردی رفتی ... گاهی وقتی نیستی وجودت بیشتر احساس می شه این که بودنت چقدر مهمه و چقدر تحمل جای خالیت سخت . شجاعتت را تحسین می کنم و همینطور بهت تبریک می گویم برای داشتن چنین شریک زندگی همراه و همدلی . شاد باشید و شادکام

    ReplyDelete
  7. ما خانم ها در هر شرايطي باشيم بخشي از وجودمون مشغول سرزنش كردنمونه. اگه به خودمون بيشتر بپردازيم وجه مادرانه و همسرانه و فرزندانه مون ازمون گله مي كنه و اگه مادر و فرزند و همسر باشيم هميشه به خودمون مي گيم پس كي خودم؟؟؟

    ReplyDelete