Saturday, March 26, 2011

همینجوری

روشی می پرسه: روزت چطور بود مامان؟‏
میگم: جونم برات بگه که ....‏
میگه: جونت چرا بگه؟ زبونت بگه.‏
...
مادر داره درباره یکی حرف می زنه میگه این آدمِ قاتل و آدمکش و...‏
روشی میگه مادر نمیشه که یکی هم قاتل باشه و هم آدمکش.‏
مادر دوباره میگه: میشه. چرا نمیشه و و باز از بدی های طرف میگه.‏
روشی در آخرِ حرفِ طولانیِ مادر میگه: فکر می کردم قاتل و آدمکش یک معنی داره.‏
...
داریم با بچه ها بازی میکنیم. بازی برای موشی سخته و هی بازی رو بهم می زنه. روشی عصبانی شده و شاخ و شونه براش میکشه. مجبور میشم به روشی، طوری که به خیالِ خودم، موشی متوجه نشه، تذکر بدم که رفتارش درست نیست. چند دقیقه بعد، موشی میگه " مامان، مرمونم (ممنونم) که به روشی گفتی به من نایس* باشه."‏
...
موشی خوابش گرفته ولی میگه که خوابش نمیاد. شب قبل از تعطیله و منهم عجله ای ندارم که بخوابه. میگه "نمیخوام بخوابم چون چشمام خوابش میاد ولی بادی* ام، انرجی (انرژی) داره." میگم "پس باید چشمهاتو ببندی" فکر میکنه و میره روی مبل دراز میکشه. چشمهاش رو می بنده و پا دوچرخه میزنه. (کمی قبلش باهم داشتیم همین کارو می کردیم.)  پاها یکی دوبار می چرخند و اونها هم به خواب میرن.‏

nice *
body *

No comments:

Post a Comment