Monday, June 20, 2011

به هر کجا که روی، آسمان همین رنگ نیست!‏

در شرکت، پشت میز کارم، رو به پنجره نشسته ام و بیرون را نگاه می کنم. یک روز نسبتا گرم است با آسمان صاف. بادکی هم می آید. خورشید هم نزدیک به وسط آسمان، نور پخش میکند و چشم کور میکند. پرچم جلوی شرکت، به همراه شاخه ی درختان، به آرامی می رقصند.
گریزی می زنم به خبرهای بی بی سی. هوای تهران در مرز هشدار. به عکس ها نگاه میکنم و زیر نویس ها را می خوانم. آسمان کدر است. حدس می زنم که سرت را اگر بالا کنی، چیزِ زیادی نمی توانی ببینی. یاد روزهایی می افتم مثل همین امروز. سرِکار، از پشتِ میز، رو به پنجره، بیرون را نگاه میکردم. درختهای پارک دانشجو تشنه و سوخته بودند. نسیمی هم نمی وزید. میگفتند که هوا آلوده است و بچه های کوچک بهتر است بیرون نیایند. روشی هنوز به مهد نمیرفت و در آغوش مادربزرگ ها بود. من غصه می خوردم که به زودی باید در این هوا از خانه بیرون بیاید و ریه های نارکش، سرب بمکد. و از خودم می پرسیدم، آیا حق روشی از زندگی، این هوای آلوده است. دلم برای درختهای با عظمتِ پارک دانشجو هم می سوخت. همیشه انگار عزادار بودند.
دوباره بیرون را نگاه میکنم. من دیگر اینجایم. درختهای اینجا غمشان نیست. کودکانش سرب نمی بلعند. من تلخیِ غصه های آنروزم را دوباره مزه مزه میکنم. خیلی سال گذشته و هنوز اینقدر به کامم نزدیک است.
نه. درست نیست که می گویند، به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است.

No comments:

Post a Comment