Wednesday, August 17, 2011

پرونده ی ناتمام

آدم ها رو کلا دوست دارم. برای دوست داشتنم هم دلیل خاصی لازم ندارم. از بودن در جمع خوشحالم. از نزدیک شدن به افراد جدید، دوستان جدید، همیشه استقبال می کنم. آدمیزاد دوپا، بنظرم موجودی جالب و دوست داشتنی میاد.
در طول زندگیم کم پیش اومده که رابطه ای رو خراب کنم. اگر هم شده، درستش کرده ام. با پذیرش اشتباه خودم و گذشتن از اشتباه دیگران و کمی استفاده از قانون من خوبم، تو خوبی، مسایل انسانی حل شدنی ست. رابطه های شکست خورده ام اونقدر کم هستند که مثل نقاط سیاه رو ذهنم میشینند.
 وقتی تازه آمده بودیم، با خانواده ای ارتباط داشتیم. رابطه نزدیک بود. کسی را نداشتیم، تنهایی ما و خصوصا روشی را پر میکردند و باهاش پیش میرفتیم. ولی چیزی در اون رابطه اذیتم میکرد. مثل نقش بازی کردن بود. شاید از ناچاری یا نیاز به داشتن دوست و ارتباط انسانی. پایه ی ارتباط حتما خراب بود که یک جایی فرو ریخت بدون آنکه بخواهم. برخورد و اعتراضی از من، ناراحتشان کرد و تلاش های منهم برای ترمیم بی نتیجه ماند. رابطه مان قطع شد. دخترک به سختی پذیرفت و از آنجا که به دخترشان احساس نزدیکی میکرد، آنهم در این دنیای تنهایی، به نوعی از اضطراب جدایی مجدد دچار شده بود. بهرحال گذشت و گذشتیم. ناگفته نماند که یک جایی در ذهن من برای دوستی خراب شده، دایم عزاداری می کرد و دایم سوال وجواب، که چرا شد و چه طور میشد که نشه. خوشبحتانه این بخش روضه خوان، مدتهاست که صداش کوتاه شده و توجه من بهش خیلی کم.
چندی پیش آشنایی جدید پیدا کردم، با خصوصیاتی شدیدا شبیه نفر قبلی. در زمان کوتاهی این شباهت رو فهمیدم. شباهتها زیاد بود، حس های منهم مشابه. خوشبختانه زود احتیاط کردم و در قالب رابطه ی غلط تکراری نرفتم. به خودم می گفتم که این تصادفی نیست. دوباره در ارتباط با آدمی مشابه، قرارگرفتم تا رشد خودم را بسنجم. این یکی به خوبی پیش رفت و رابطه ای شد که باید میشد، در همان حدی که برایم خوب بود و برایش خوب بود و دوستی و آشنایی در حد مناسب تنظیم شد که هر دو ازش نیرو بگیریم. از خودم راضی بودم که در امتحان قبول شدم. اما داستان ادامه داشت. وقتی پرونده ای را نمی بندی و فکرت هنوز باهاش ارتباط داره، روزی دوباره باز میشه. بار دیگه راه های زندگیم با دوستیِ تمام شده، تلاقی پیدا کرد و آدمی که رابطه ی نا تمام باهاش داشتم، دوباره در فضای زندگیم ظاهر شد و وجود پیدا کرد. از این تلاقی خوشحال نشدم. خوشایند نبود. راه بدهم به ناراحتی ازش، هست که بیاید و اذیتم کند ولی به خودم می گویم، امتحان دیگری در پیش است. باز خودت را باید محک بزنی. باز هم درسی دیگر، تجربه ای دیگر. می دانم که از پسش بر خواهم آمد. مهم نیست که در دلم چیزی وول می خورد وقتی در شرایطش قرار میگیرد، مهم این است که به خودم اطمینان دارم. به کاینات هم همینطور. فرصتیست برای بستن پرونده ی نا تمام. راحت میشوم از این پچ پچ ذهنیم، گرچه بعد از این سالها خیلی کوتاه شده است. لکه ای را پاک خواهم کرد.حتما خیر است.

3 comments:

  1. کلا عاشق این روشهای توام در نگاه به زندگی و در حل مسائل

    ReplyDelete
  2. حتما قراره باهاش كامل بشي. خدا رو شكر بخاطر فرصت دوباره

    ReplyDelete