Friday, August 19, 2011

جیرجیرک ها

خانه خاموش شده بود و در تخت دراز کشیده بودیم. یکی دو تکه از حرف و کارهای بچه ها رو برای بابایی گفتم و ساکت شدیم تا بخوابیم. صدای جیرجیرک ها می آمد. شلوغی کرده بودند. فکر کردم که چی میگن اینها به هم. چقدر پر حرفند. بعد فکر کردم که تازگیها من خیلی صدای جیر جیرک ها را می شنوم. گوش من تیزتر شده یا صدای آنها بلندتر. فکر هایم را بلند بلند به بابایی هم گفتم. (دوست دارم همه ی فکرهایم را برایش بگویم. بعضی وقت ها میشود و خیلی وقتها نمی شود. یا من نمی توانم بگویم یا او نمی تواند بشنود.) گفت چون امسال پنجره را بیشتر باز می گذاریم. بیشتر دوست داشتم که دلیلش تیزتر شدن گوش های من باشد.  میدانم که گوش هایم دقیق نیستند و خوشم میامد از اینکه فکر کنم بهتر شده اند.  فکر کردم این یک خوشبختیِ ساده است که وقتی شب، پنجره ی خانه ات را باز کنی، صدای جیرجیرک بیاید. همه ی شبهایی که در ایران خوابیدیم، درخانه های مختلف، از پنجره فقط صدای ماشین و موتور میامد. اینها را هم به بابایی گفتم. او دیگر خوابید و من ذهنم را سپردم به جیرجیرک ها تا پر شود از صدایشان. نفسم بتدریج با بالا و پایینِ صدایشان هماهنگ شد. نمی دانستم که صدایشان، ریتم هم دارد. لابد حرفشان تمام شده بود و داشتند آواز می خواندند. خوش بودم و آرامشی داشتم با نفس هایم که همراه صدایشان بالا و پایین می رفت. ماشینی رد شد. پس اینجا هم ماشین ها از روی صدای جیرجیرک ها رد میشوند. صدای ماشین کوتاه بود و تمام شد. آنها هنوز می گفتند و می خواندند و من می شنیدم. فکر کردم ماشین ها نمی توانند جیرجیرک ها را خاموش کنند. آنها کاری به ماشین ها ندارند. منم که باید بهتر گوش کنم تا صدایشان را بشنوم. منم که باید بدانم گوشم را به چه صدایی بسپارم.  شب بخیر جیرجیرک های پرسر و صدا!

No comments:

Post a Comment