Monday, August 22, 2011

هورسی

آخر شب بود و انرژیم صفر. موشی یکی از بازی های روشی رو که بازی سختیه آورده بود و اصرار داشت بازی کنه. روشی حال و حوصله نداشت و میخواست پیانو بزنه. هر چی اینور و اونور کردم تا موشی از خر شیطون بیاد پایین و به یک بازی آسونتر یا دیدن یک کارتون رضایت بده، فایده نداشت. یا به من آویزون میشد یا به روشی و التماس که بیایین بازی کنیم. بهش گفتم بیا اسب بازی کنیم. اسب بازی یعنی من اسب میشم و موشی سوارم میشه و دور اتاق میگردیم، بهم غذا میده، میخوابوندم، بیدارم میکنه و کمربند رو میاره میبنده دور گردنم و بجای افسار میگیره دستش و از این کارها. خداییش منهم دیگه اینقدر در این بازی متبحر شدم که خودم هم گاهی باورم میشه اسبم و شیهه های خیلی خوبی میکشم.  موشی با خوشحالی سوار من شد و بازی رو شروع کردیم.  روشی هم رفت سراغ پیانوش. کمی بعد اومد و گقت مامان ممنون که کمک کردی تا من کار خودم رو بکنم. حالا من چه کمکی می تونم بهت بکنم.  گفتم هیچی عزیزم. من خوبم، به کارت برس. پرسید جاییت درد میکنه؟ گفتم مثل معمول گردنم. کمی فکر کرد و بعد موشی رو صدا کرد و گفت بیا من یک سیکرِت* راجع به اسبها میدونم که بهت میخوام بگم. موشی هم با خوشحالی رفت. یواش حرف میزدن ولی من صداشون رو میشنیدم. بهش گفت برای اینکه هورسی ات* خوشحال بشه، باید ازش چند وقت یکبار ازش بپرسی که، هورسی، خسته ای؟ اگر گفت آره، اینجوری شونه هاو گردنش رو ماساژ بدی. بعد هم ماساژ شونه رو نشونش داد. موشی هم خوشحال و خندون برگشت. نیم دور زدیم و گفت هورسی، خسته ای؟  منهم با زبانِ اسبها گفتم آره. با اون دستهای کوچولوش، خوب ماساژِ جانانه ای داد. دوباره دوری زدیم و دوباره ماساژ. منهم با شوق گرفتن ماساژ بهتر سواری میدادم. خلاصه حالی کردم با ماساژهای اسبی که گرفتم. بعله، اسبها رو وقتی خسته هستند باید ماساژ داد.
* secret
* horsey  همون اسب وقتی خودمونی صداش میکنن.

1 comment: