Monday, August 29, 2011

خرید


از صبح با روشی زده بودیم بیرون. موشی هنوز خواب بود که رفتیم. بسکتبال، بعدش قهوه و دوناتی خوردیم و راه افتادیم به خرید لباس برای مدرسه اش. نگرانی برای موشی نداشتم. با هم خوش  بودیم و از بودنمان کیف می کردیم.  اندازه هاش دیگه به زنانه ی سایز کوچیک می خوره و از این موضوع خیلی هیجانزده است. وقتی فروشنده ی کفش، سایزش رو اندازه گرفت و گفت چهار و نیم شده. ذوق کرد. ولی وقتی گفت چهار و نیم بچه ها اندازه پنج و نیم بزرگساله، می خواست جیغ بکشه از خوشحالی. در هر مغازه که می رفتیم،  کلی لباس برمی داشت که پرو کنه. من نه مقاومتی داشتم و نه مخالفتی. می دانستم که بیشتر اونها که برداشته اندازه اش نیست ولی حرفی نمی زدم. بعد از یکی دو مغازه گفت که اصلا تو نگاه نکن من چی برمیدارم. در اتاق پرو ببین. گفتم باشه. او برای خودش می چرخید و منهم برای خودم وقت می گذراندم تا موقع پرو بشه. از دور نگاهش میکردم و خوشحال بودم که در زمان سر زدنِ زنانگیش، رگ و ریشه های این نیرو را در خودم یافته ام و سر شاخه های جوان دخترک را خشک نمی کنم. برای خریدش بودجه ای مشخص شده بود ولی پرسید که اگر میشه بیشتر از بودجه خرید کنیم و بعد در خونه انتخاب کنیم. گفتم خوب. می دانستم که بهرحال کمی از بودجه بیشتر خواهد شد. می دانستم که مورد قبول بابایی هم خواهد بود. او بیشتر از من از مرز های قراردادی برای بچه ها می گذرد. او جور دیگری عاشقشان است و همه چیز را برایشان می خواهد.
با هم به اتاق پرو می رفتیم. بگذریم که در بیشتر مواقع تعداد لباسهای دستمان از حد مجاز بیشتر بود و باید تعدادی را می گذاشتیم تا در سری بعد امتحان کنیم. من چشم هایم را می بستم و او می پوشید و وقتی که ژستی هم جلوی آینه گرفته بود، صدایم میکرد. بیشتر آنها را که خوب نبود خودش تشخیص میداد. شاید همینکه من موقع برداشتن لباس بهش نگفتم که این به درد نمیخوره باعث شده که خودش به جوانبش فکر کنه. بیشتر رنگهایی که انتخاب میکرد، خوب بود و طرح ها مناسب. در چند مورد من گفتم که به درد نمی خوره و او به راحتی قبول کرد. یکی دو تا را خودش گفت که بابا خوشش نمیاد و به راحتی کنار گذاشت. قبلا اینطور نبود یا بود و من نمی فهمیدم، نمیدانم. هر چه بود، لحظه ها مطلوب بود و سرشار از هماهنگی فکرهایمان. چندین بار گفت که از خرید و بودن با من خوشحال است. منهم بودم و گفتم.
در یکی از اتاق های پرو چشم بسته نشسته بودم. بسته نگه داشتن چشم گاهی زیاد طول می کشید و وسوسه ی باز کردن زیاد. برای همین خودم را با چشم بسته سپرده بودم به موسیقی شادی که در مغازه پخش میشد و به آرامی سرم را حرکت می دادم. روشی هم زمزمه ای میکرد و لباسش را می پوشید. گفتم "میدونی روشی، بعضی وقتها، مثل الان، خیلی احساس خوشبحتی می کنم. ازخانواده ام و همه ی چیزهایی که دارم خیلی خوشحالم و فکر میکنم از من کسی خوشبخت تر در دنیا نیست." گفت " میدونم مامانی. منهم بعضی وقتها همینطورم." بعد گفت "اما بعضی وقتها هم برعکسش رو فکر میکنم." گفتم "منهم همینطور. بعضی وقتها فکر میکنم که بدبخت ترین آدم روی زمینم." بعد هر دو خندندیم به خوشبخت ترین و بدبخت ترین بودنهایمان. به شادی های معمولی و ناراحتی هایمان. 
دوست دارم که بداند و در هر فرصتی، می گویم تا هر دو یادمان باشد که منهم مثل او در این دنیا در جستجویم. در جستجوی خوشبختی و شادی. در جستجوی جواب ها و راه حل ها. در پی بهتر شدن و در آزمون و خطا. شاید برای همین است که در خرید لباس پاییز، از خرید لباس تابستان بیشتر بهمان خوش میگذرد. من کمتر حرف میزنم و حرص نمی خورم و انرژی هایمان در یک جهت جاری می شود. برای همین است که او لباسهای بهتری انتخاب میکند.

2 comments:

  1. نفراول حرفهای معمولیAugust 30, 2011 at 4:09 AM

    چقدر لطیف و دوست داشتنی ارتباطتتان را توصیف کده بودی با این پست و پست قبلی من می توانم نتیجه گیری کنم که دخترگلت دارد به سلامت از بحران های بلوغ گذر می کند سعادت بزرگی است که دوست دارم تبریک ویژه اش را به خودت بگویم که تلاشی خاص در آزمون و خطا می کنی و هرچیزی را تحلیل می کنی قطعا این روحیه کمک بزرگ و موثری به دخترهاهست
    موفق و سلامت باشی

    ReplyDelete
  2. واقعا دوران سختیه و امیدوارم که به سلامت بگذره. ممنونم ازت.‏

    ReplyDelete