Sunday, October 23, 2011

ماجرا

 زندگی همین است. ماجراها همیشه از راه می رسند. کاریش نمیشه کرد. بعضی ها یکهویی مثل آوار می ریزند سرت و باید جمعش  کنی. بعضی ها میان و میشینن یک جایی این دور و ورها. بعد بستگی داره به تو که کی بری سراغش و چه کارهایی بکنی و کی جمعش کنی. شاید همون اول جمعش کنی، شاید ولش کنی تا بگذاری بزرگ و بزرگتر بشه تا بترکه، شاید هم یکجایی بین این دو تا.
.
ماجرایی از راه رسیده بود و کناری نشسته بود. دیده بودمش و در فکرش بودم ولی دست بکار نشدم. دیروز دملش ترکید. درمانش را شروع کردم.
.
امروز تنم خسته بود از انفجار ولی قلبم سبک بود. دراز کشیده بودم و فکر میکردم. دیدم که دیروز اشتباه کردم والا می توانستم جلوی انفجار را بگیرم. دیدم که قبل تر ها هم در این رابطه اشتباه هایی کرده بودم و میشد که اصلا ماجرا درست نشود. همه ی اشتباه هایم را دیدم ولی از همه مهمتر این بود که هیچ مشکلی نداشتم با خودم و این اشتباه ها. مهربان و ممنون بودم از خودم برای تشخیصشان. نه، دیگر صدای وزوزِ سرزنش در گوشم نبود. من آدمم خوب، اشتباه می کنم. بزرگتر شده ام. یکی دو درس جدید هم گرفته بودم، نظریه اش را فقط. ولی تا تمرینش نکنی چه فایده. همین ماجرا فرصتی شد برای تمرینش. تازه، برگشتم به قبل و با فرمول هایی که جدید یاد گرفته بودم، دوباره حلش کردم. دیدم که صورت و مخرج را همان اول چه خوب میشد با هم ساده کرد. خلاصه که این مدرسه ی زندگی، خوب مدرسه ایست. سخت میگیرد ها ولی خوب شیرفهمت میکند.
.
خسته بودم. درد کشیده بودم. ولی راضی بودم. زندگی همین است. ماجراها همیشه از راه می رسند.

3 comments:

  1. شاید باید بعضی وقتها از این اتفاقات ممنون هم باشیم. چرا که هر کدامشان کلی موارد آموزنده دارند.ه

    بعضی اوقات که به گذشته نگاه می کنم، می بینم که خیلی از وقایع سختی که در گذر زمان رخ داده اند و در موقع خودشان کلی هم اذیت کرده اند، چه با حساب و کتاب و در جهت اهداف معینی بوده اند. انگار همه دارند آدم را آماده مسابقه های بزرگتر می کنند

    به هر حال خوشحالم که این یکی به خیر گذشته است

    ReplyDelete
  2. کاش منم به ماجراهای زندگی اینطوری نگاه میکردم ولی من هنوز خودمو سرزنش میکنم هر بار که اشتباهی میکنم و هنوز فکر میکنم چرا اینطوری شد؟
    چقدر خوب که میتونی اینطوری به قضیه نگاه کنی.

    ReplyDelete
  3. مامان امیرسامNovember 4, 2011 at 7:46 AM

    سلام پریسای عزیز. دلم برای تو و همراهی با روز به روز زندگی ات خیلی تنگ شده بود . منو ببخش که نمیتونم از فیلتر لعنتی عبور کنم . امروز هم به سختی آمدم و بدو بدو خوندمت تا بدونی به یادتم . از اینکه به من سر میزنی یک دنیا ممنونم.
    راستی دلم بیشتر از همه برای این نگاهت به زندگی تنگ شده بود.
    برای اینکه برای تمام خستگی هایت خودت راهی پیدا میکنی برای تسلی خودت.
    برای این بزرگ اندیشی ات... چقدر قشنگ نوشتی این ماجراهای همیشگی زندگی را

    آرزو میکنم همیشه موفق باشی و همیشه این نگاه زیبا را با ما به اشتراک بگذاری. .

    ReplyDelete