Monday, April 23, 2012

قافله ی عمر

در راه شرکت که می آمدم، معلم رانندگیمون رو دیدم که در سالهای اول مهاجرت می دیدیمش. مرد نازنینی بود و هست. خدا حفظش کند. یادم امد که وقتی من برای دومین و آخرین امتحان رانندگی آماده می شدم و با هم تمرین میکردیم، گفت "شما که این امتحانت رو دادی،  دیگه با من کاری نداری تا روزی که زنگ میزنی و میگی آقای غ، روشی میخواد بیاد برای تمرین رانندگی."  و من با تصور روشی کوچولو که بخواد رانندگی کنه، و شدیدا دور بودن این آینده، کلی خندیدم. امروز فکر کردم که به اون آینده ی شدیدا دور، دو سال بیشتر نمونده. دوسالی که خوب می دونم به سرعت میگذره. روشی کوچولو که اون موقع روی دو پا می نشستم تا هم قدش بشم و به حرفهای جدیش گوش کنم یا حرف های مهم بهش بزنم، الان روبروم که می ایسته، به راحتی و چشم در چشم با هم حرف می زنیم. دخترک کوچولویی که اون موقع روی بوستر در صندلی عقب می نشست، الان رشید و رعنا در صندلی جلو کنارم میشینه. همین دیروز که باهم می رفتیم،  صحبت از بیست و پنج سالگی شد و اینکه چه سن خوبیه و من گفتم که در این سن ازدواج کردم. گقت که امکان نداره که در بیست و پنج سالگی ازدواج کنه و توضیح داد که تا اونموقع تازه درسش تموم شده و می تونه کار کنه. و در جوابِ من که "ممکنه وقتی درس میخونه هم، ازدواج کنه، چه برسه به بعدش" گفت قبل از اینکه ازدواج کنه، حتما باید مدتی برای خودش زندگی کرده باشه. پس باید درسش تموم بشه و بره سر کار تا بتونه مستقل رندگی کنه. می گفت که بنظرش اشتباهه اگر آدم وقتی هنوز تجربه زندگی مستقل نداشته باشه ازدواج کنه، چون قسمت مهمی از زندگی رو از دست داده.....
.
با وجود عزم جزمی که دارم برای زندگی در حال و حضور در لحظه های زود گذرِ زندگی، خیلی وقتها کشیده میشم در گرداب زمان. سرگردون میشم بین گذشته و آینده. مبهوت میشم از عمری که گذشت و حس عجیبی بهم دست میده. ملقمه ای از غم و شادی، شوق و ترس، لذت و حسرت. شاید دلیلش چهل سالگیم باشه و شاید هم برای ترکیبِ کودکیِ موشی و نوجوانیِ روشی و سالمندیِ مادرمه که باعث میشه هر روز، با سه مرحله و چهره ی متفاوت از زندگی دست در دست و رو به رو باشم.

خلاصه، به همان خوبی که خیام گفت و به همان زیبایی که شجریان خواند:
این قافله ی عمر عجب می گذرد، دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری، پیش آر پیاله را که شب می گذرد

4 comments:

  1. خیلی زود می گذرد. این که می گن چشم به هم زدیم تموم شد واقعا حس می شه با وجود بچه ها و بزرگ شدنشون.ه

    امیدوارم که سلامت و شاد باشید. همه این دوره ها برای خودشون لطف و صفای خاصی دارن.ه

    ReplyDelete
  2. واقعا" کاش میشد آدم قدر لحظه های زیبای زندگی رو بدونه. من این روزا از کوچولویی سفیدبرفی بیشتر لذت میبرم تا وقتی شازده کوچولو بچه بود. چشم به هم بزنیم بچه ها از پیشمون رفتن

    ReplyDelete
  3. سلام!
    مهم اینه که بعد از یک و سال و نیمی که وبلاگت را گم کرده بودم، دوباره امروز پیدا شدی!
    عرض زندگی شاید از طولش مهمتر باشه

    ReplyDelete
  4. اتفاقا چند روز قبل بود که داشتم به یکی از همکارام که مسن هم هستن می‌گفتم تا یه دوره‌ای فکر می‌کردم یعنی چی اینا که می‌گن چشم هم زدیم گذشت ولی الان خودم می‌فهمم
    اون حس ترس و امید رو خیلی خوب بیان کردین . یادمه یه همکاری یه روز بهم گفت هیچ دوره‌ای رو به اندازه اینی کهالان توش هستم دوست ندارم. می‌إنین چه دوره‌ای بود؟ پنجاه سالگی...
    خیلی این حرف به من چسبید

    ReplyDelete