Tuesday, August 14, 2012

از آسمان به ریسمان

ساعت از پنج گذشته. ساعت کار رسما تموم شده. معمولا بیشتر کار میکنم. امروز اما خسته ام و مغزم دچار رخوت شده. تعطیله. به خودم میگم حالا که کسی باهام کاری نداره، بیشتر کار کنم. یا کارهایی از پروژه ام رو که خیلی به مخ نیاز نداره انجام بدم. ولی انگار نه. نمیشه. امروز خیلی از خودم راضیم. ساعتی که مدتها بود شش صبح زنگ میزد ولی موفق نمیشد منو از تخت بیرون بیاره، امروز موفق شد. البته تا پا شدم و رفتم دستشویی که دست و صورتی بشورم، موشی بیدارشد و به در دستشویی زد. باز کردم درو. گفت :نایت مِر*. بوسیدمش و برش گردوندم به تخت که گفت میخواد بره به تخت ما. همراهیش کردم تا تخت خودمون. گفت کنارم بخواب. دراز کشیدم. ولی چشمهام رو هم نگذاشتم و صورت زیباش رو تماشا کردم تا خوابش برد. همین شد که تونستم دوبار بلند بشم. کارم هم خوب پیش رفت تا همین الان. ‏

موشی برای اولین بار داره کارتون پوکاهانتس* رو می بینه و چند وقت یکبار میدوه به این اتاق و میگه " مامان پوکاهانتس از امروز فِیوریت* کاراکتر منه. خیلی برِیو*ه." "مامان من هم میخوام حتما یک روز از آبشار مثل پوکاهانتس بپرم پایین." و من میگم که حتما میتونی عزیزم. بعد از خودم می پرسم که نمیترسی از بالای اون آبشار که پوکاهانتس پرید، موشی بپره؟ بعد به خودم میگم نه. عقل داره دیگه اگر خوب شنا بلد نباشه که نمی پره. اینطور مادری شدم من.‏

اون یکی دخترک خودش رفته به استخر. امسال تابستون دیگه یاد گرفته که خودش به تنهایی و با اتوبوس اینور و اونور بره. چقدر عزیزه. این روزهای چهارده سالش شده. میگم کاشکی وقتی بدنیا اومده بود، من وبلاگ می نوشتم. یعنی اصلا از اینجا شروع شد که امروز نوشتم. وگرنه حرف حسابی برای گفتن نداشتم. فکر کردم که یک چیزی بنویسم بعد از مدتی که بعد نگم چرا ننوشتم. در همان راستای تعطیل شدن مخ که در اول گفتم، مغزم را رها کردم در اینترنت. یکی از اولین جاهای سرکشی خوب، وبلاگ خودم هست و وبلاگ هایی که می خونم. بعد هم که این روزها یک گوشه ی دلم همش به فکر تولد دخترکم است که گفته نه تولد می خواد و نه جشنی. حتی شمع هم لازم نداره که فوت کند ولی کیک بگیریم که عاشق کیک و شیرینیه. البته شمع فوب کرد و من با چهارده شمع سفید براش یک قلب درست کردم. منهم اگر چه در طول یکی دو ماهِ پیش بیشتر از ده بار راجع به این موضوع حرف زدم و پرسیدم که نمیخوای تولد بکیریم، اینو دعوت کنیم ، اونو دعوت کنیم، اینجا بریم و اونجا بریم و جواب نه شنیدم. قبول کردم نه ها رو. خیلی بهتر قبولش میکنم. او هم با خودش و با ما خیلی راحت تره. البته کادویی رو که می خواست گرفته و باهاش حسابی خوش و خوشحاله. ‏

وقتی پدر و مادرهایی میگن کاشکی زود تر بچه مون بزرگ بشه، به موشی فکر میکنم و میگم "نه. چرا حیفه کوچیکیشون خیلی خوبه، خیلی شیرینه" وقتی میگن که کوچیکی بچه هاشون رو بیشتر دوست داشتن و و کاشکی بچه هاشون کوچیک میموندن، به روشی فکر میکنم و میگم "وقتی بزرگ میشن، هم قدت میشم، همفکر و همراهت میشن مزه ای داره نگفتنی." یک وقتهایی هم هم میشه که اینقدر بهم فشار میاد و عرصه بهم تنگ میشه که میرم توی دستشویی میشینم و زار زار گریه میکنم و با بودنِ خودم هم مشکل دارم چه برسه به بقیه. یک شبهایی وقتی روی تخت دراز می کشم، از خودم می پرسم که چطور این روز پر ماجرا شب شد. گاهی برای تموم کردن و گذراندن ساعات و تکه های یک روز خیلی باید تلاش کنی. بیشتر از توانت. اینجوریهاست که زندگی همینطوری می چرخه و من به قول زری در سووشون در کنار چرخ چاه نشسته ام و هی می چرخانمش و آب میدهم به گلها و درختان باغم.‏

چه دلبسته ام به اینها، به خانه ام و خانواده ام. مثل همه، روز به روز و ریزه ریزه، خودم و زندگی رو می سازم. خودم رو با زندگی می سازم. بعد فکر کن یکهو زلزله بیاد و همه ی عزیزانت و داشته هات رو ببره. همه چیز به لحظه ای نابود بشه. بیرحم و وحشتناکه. زبونم اصلا نمی چرخه که چیزی بگم. ایران کم ماجرا داره، زلزله هم از همه بدتر. تنها فکر مفید، اینه که  فکر کنم همون انرژی ماندن و زندگی کردن باز هم خواهد ساخت و دستهای کمک خواهند رسید. بیشترش رو تاب ندارم. نمی تونم خبرها رو بخونم و عکس ها رو ببینم. و نمی فهمم که گذاشتن عکس تن های پاره پاره چه فایده ای داره. همین شنیدن خبرش دلت رو میلرزونه. ‏

زندگی چیز عجیبیه. خواب و خیالی بیش نیست. یه جورهایی الکیه. مخصوصا وقتی فکر کنی که زمین یک تکون بخوره و همه چیز نابود بشه. یاد ترانه ی عارف افتادم. "زندگی خواب و خیاله. مگه نه؟ همه چی رو به زواله. مگه نه؟ عمر جاودان محاله. مگه نه؟ عمر جاودان محاله. زندگی یک نفسه. غم بیهوده بسه. تلخی عمر و به شیرینیِ شادی ببخش...."‏

یکی از استعدادهای خاصی که من دارم و به درد نمیخوره اینه که ترانه ها رو کامل یادم میمونه. مثلا الان، همین که نوشتم زندگی خواب و خیاله، یاد این ترانه ی عارف افتادم که سالهاست نشنیده بودم و کامل با آهنگش به یادم اومده. ‏

فکر کنم بس باشه از آسمان به ریسمان بافتن. ‏

* nightmare
* pocahontas
* favorite
* brave

5 comments:

  1. بعضی ها یک آدم های مثنتی هستند. یک جور خاصی خوب فکر می کنند. اینطور می شود که آدم هر نوع آسمان ریسمان به هم بافتنشان را دوست داره و دلش می خواد که همیشه بنویسند

    ReplyDelete
  2. منصوره مامان نوراAugust 18, 2012 at 1:07 PM

    این آسمان و ریسمان بافتنت آنقدر شیرین و دلنشین بود که بی تامل تا انتها خواندمش . پریسای نازنینم داشتم فکر می کردم که خیلی از ما ادمها خوشبختیم ، به معنای واقعی ، اما بخش پرقدر داستان زندگی مان آنجاست که این را بدانیم و لحظه لحظه های بکر این خوشبختی را بنوشیم و درک کنیم . تو یکی از این آدمها هستی که دلایل کوچک و بزرگ این خوشبختی را می فهمی و طعم خوش آن را به دیگران هم می چشانی . آن قدر که وقتی می خوانمت ، انگار پشت پنجره ی فرداهایم نشسته ام و با لذت زندگی را نظاره گرم . خوشبختیت مدام دوست من .

    ReplyDelete
  3. ممنونم منصوره جان. کامنتت رو بارها خوندم و از چشیدن این بازخورد لذت بردم. چه حس خیلی خوبی رو به من منتقل کردی. همیشه خوب باشی دوست عزیزم.‏

    ReplyDelete
  4. یه مرد امیدوارAugust 29, 2012 at 3:45 AM

    چه پست دلنشینی

    ReplyDelete