Thursday, November 8, 2012

سلام سلام صد تا سلام...*‏

لپ تاپ جدید یک ور میزه و لپ تاپ قدیمی  طرف دیگه. لپ تاپ جدید رو دوست دارم. تر و تمیز و سریع. دکمه های کیبردش برق میزنند و وقتی تایپ میکنم از صدای جرق جرقش خوشم میاد. هنور کار داره تا همه چیزهایی رو که لازم دارم داشته باشه. برای همین قبلی رو پس ندادم. یکی از نداشته هاش فونت فارسیه. یکی از دلایل ننوشتنم هم همین بوده. امروز عظمم جزم بود که گرد گیری از این وبلاگ خاک خورده بکنم. اینه که اومدم سراغ لپ تاپ قدیمی که پنج شش سالی روی کیبردش کوبیدم و از صفحه ی مانتیتورش به دنیا نگاه کردم. باهاش حرف زدم و ازش شنیدم.
وقتی مدت طولانی نمینویسم، موقع نوشتن احساس بدی مثل بلاهت بهم دست میده. هر چی که میخوام بنویسم انگار بیمزه و بیمعنیه. مثل اینکه با خواننده های وبلاگ غریبه میشم و نمی تونم حرفم رو بزنم. شاید هم با نویسنده اش غریبه میشم. اگر چه این وبلاگ همچین خواننده ای هم نداره ولی خوب وقتی وبلاگ مینویسی فکر میکنی که همه ی دنیا قراره بخونندش. مثل بقیه ی حس های بد، باید با این هم باشی تا بره. اینو از یک معلم قدیمی یاد گرفتم. معلمی که کلاسش اگر چیزی به من یاد نداد، فقط متوجهم کرد که چقدر نمیدونم و چقدر نیاز دارم که یاد بگیرم و بزرگ بشم و تغییر کنم. همیشه ازش ممنونم و براش دعا میکنم. یکبار که ازش در مورد یک حس بد و معذب بودن در شرایطی پرسیدم، در جواب فقط گفت "باهاش باش" و هر چه بزرگتر شدم لایه به لایه از معنی این جمله برام برداشته شد. "باهاش باش" اونموقع الان برام معنی میده که "مقاومتی نکن. بپذیر"
در یک دوره ی بیست و یک روزه ی مراقبه ثبت نام کردم. بار اولم نبود البته. قبلا هم ثبت نام کرده بودم ولی موفق نشدم که هر روز وقتی رو برای مراقبه ی روز اختصاص بدم. این بار که ایمیلش بدستم رسید، حساب کردم و دیدم روزِ آخر، روزِ بیست و یکم، روز تولدمه. همین تصادف بهم کلی انرژی داد که هر روز وقتی رو براش بگذارم. اینطور معنیش کردم که این کادوی تولدیه که کاینات برام فرستاده. در همین مراقبه ها باز شنیدم که محدودیت و نتوانستنی برای ما نیست، جز آنهاییکه ذهن برامون تعریف میکنه.  نه اینکه قبلا نشنیده بودم. ولی عجیب که باز و باز نیاز دارم که بشنوم. اینکه چقدر باید بشنوم و چقدر بگم تا یادم بمونه رو نمیدونم. این روزها زیاد فکر میکنم به خودم و دنیا. پر میشم از آرزوها. گاهی میشینم سر صندوق آرزوهام و همه ی پارچه های رنگوارنگش رو در میارم و نگاه میکنم. چه خوبه که آرزوهایی داشته باشیم. مراقبه ی هر روز دانه ای رو جلوم میگذاره. و من در وجودم میکارمش. به امید آنکه روزی جوانه بده. تا که وجود من چقدر بهشون آب بده، چقدر بهشون توجه کنه و چقدر به سر زدنِ این دانه ها، ایمان و باور داشته باشه.
این دانه هم هدیه من به شما. فرمولی که از زبان کاینات به زبان ما ترجمه شده. مترجم هم دیپاک چوپراست.

Abundance, like everything else in the universe, is simply a specific arrangement of energy and information. With our intention, we can change the energy, add new information, and manifest whatever we want, need, or desire. Abundance is unlimited, unbounded, and always available.  
نا محدود بودن حس خوبیه. حس توانایی. شاید همون چیزی که باعث میشه قدمی بلندتر برداریم.

* عنوان پست را با صدای "سعید" در "ساعت خوش" بخوانید. چون من با همون آهنگ نوشتمش. یادتونه که. دنباله اش بود "خان دایی جان، خان دایی جان، خان دایی جونِ منه،....." 
شماها رو نمیدونم ولی من بعد از اینکه نوشته ام تمام شد و وقتی میخوام پستش کنم به اسمش فکر میکنم. یعنی من باید اول بچه ام رو بدنیا بیارم بعد ببینم چه اسمی بهش میاد. راستش اول این نوشته همچین سرخوش نبودم، سرم هم درد میکرد ولی با تموم شدنش سر خوش شدم. گرچه سرم هنوز درد میکنه. :)

3 comments:

  1. چقدر نوشته ات به دلم نشست یه همزمانی عجیبی با احساسات من داشت

    ReplyDelete
  2. نه عزیزم غریبگی نکن وهرچه میخواهد دل تنگت بنویس

    ReplyDelete
  3. پریسا جون من هم وبلاگت رو از تو گوگل ریدر دنبال می کنم. پست پایینی تو خیلی دوست داشتم . همین الان داشتم به همسرم می گفتم چیزی که خیلی الان بهش نیاز دارم اینه که دو ساعت باهات تنها باشم.
    ممنون که منو می خونی به هرحال :ی

    ReplyDelete