Tuesday, November 20, 2012

-از صبح مشغول جمع آوری همه ی نوت هایی هستم که در مورد یک پروژه نوشته بودم. اینجا و اونجا. دست میکروسافت درد نکنه که این وان نوت* رو درست کرد. دست بابایی هم درد نکنه که اینقدر به من اصرار کرد تا به رییسم گفتم که یک نسخه برام بخره. و از وقتی که شروع کردم باهاش کار کردن، پراکندگی نوت ها و یاداشت هام خیلی کم شده. حداقل بیشتر چیزهایی که در زمان پای کامپیوتر نشستن احتیاج دارم و از فکرم میگذره، راحت به وان نوت منتقل میکنم و یک روزی مثل امروز به آسونی  پیداشون میکنم. همه جای زندگیم پره از نوت و یادآوری. تلفنم انواع یاد آوری ها رو داره. اَلارم* دارم برای یادآوری. تازه اَلارم هم دارم برای یادآوریِ یادآوری. کارم به اینجاها رسیده. تقویم بغل دستم که یاداشتهای بابایی ست همه ی دوشنبه ها و جمعه هاش نوت داره، بعضی روزهای دیگه هم. همش مربوط به کارهای مالی و پرداخت و دریافت هاست. تقویم روی یخچال که برنامه های دکتر و مدرسه و تولدها و مهمونی ها و انواع و اقسام قرارهای پنج نفر آدمه. دور بیشتر روزهاش دایره است.

-من از بچگی هم به دایره خیلی علاقه داشتم. اگر قرار بود یک شکلی بکشم، حتما دایره بود نه مربع. خط صاف هم خوب می کشم. یکی از اولین عشقولانه هایی بابایی برام این بود که گفت "شما چقدر بدون خط کش خوب خط صاف میکشین." اون موقع ها که به هم می گفتیم "شما". یک کلاس طراحی داشتیم در دانشکده ی معماری. یادم نیست طراحی چی بود. انگار طراحی مهندسی. چقدر درسهای متفرقه به ما دادن در دانشگاه که یکیش هم به دردمون نخورد.
-چند شب پیش وقتی که همه ی مراحل خواب موشی تمام شد و چراغ خاموش و بوس و بغل ها رد و بدل شد، موشی گفت" مامان امروز جیمز (یکی از همکلاسیهاش) به من گفت تو چه کیوت* ای. گفت "یور فیس ایز کیوت لایک اِ بیببی لاین فیس"* من هنوز ساکت بودم. پرسید" اینجوریه؟" پرسیدم "تو از این حرفش خوشت اومد یا ناراحت شدی؟" گفت "آره دوست داشتم. تو میگی من شکل بیبی لاین هستم؟" گفتم "هر کسی ممکنه هر نظری داشته باشه. بنظر جیمز اینجوری اومده." نمیخواستم رد یا تایید کنم. دوباره پرسید. برای اینکه فکرش از فهمیدن نظر من منحرف بشه گفتم "اگر تو بیبی لایِن باشی، منهم مامی لایِن هستم" بعد هم یکی دو تا غرش و بغل و بوس مدل لاینی کردیم و خوابید. اینهم از عشقولانه هایی که کلاس اولی ها بهم میگن.
-ساعت چهار و نیم بعداز ظهره و هوا داره میره که تاریک بشه. یک چیز پاییز و زمستون که بدم میاد همینه که زود شب میشه. شبش هم از شبهای تابستون شب تره. نه اینکه تاریک تره. ولی چون سرده، همه رفتن توی خونه و پرنده پر نمیزنه بیرون. شب تابستون تا آخر شب مردم بیرونن. روزهای گرم که تازه شب میان بیرون. امسال هم که روشی دیر میرسه خونه. هنوز هم نیومده. دوست دارم جوجه هام قبل از تاریک شدن خونه باشن. این جوجه ام بزرگ شده و دورتر میپره و دیرتر میاد. من نگران نیستم. دلم شوره نمیزنه. یعنی می خوام که اینطور باشه که هست. کیسه ی دلشوره رو بستم و انداختم بیرون. مثل همون عصاره ی تنبلی. یادتونه؟ ولی مثل همون، در باز بمونه یا لای پنجره، میاد تو. هنوز بساطش رو جمع نکرده از محله مون بره. 
-چند وقت پیش با روشی حرف میزدم راجع به موضوعی که باهاش مواجه بود، گفتم "وقتی چیزی رو خودم تجربه نکردم و تو باهاش مواجه میشی، خیلی سختمه." میگه "اینجوری نباش مامان جانِ من" میگم " آخه وقتی خودم تجربه اش کردم برام شناخته شده است. وقتی تجربه نکردم، تاشناخته است و آدم همیشه از ناشناخته ها میترسه" میگه "نه، این درست نیست. تجربه همیشه ناشناخته است. تجربه ی تو با تجربه ی من فرق میکنه. حتی اگر تجربه اش کرده باشی."
-همین چیز ها را که می نوشتم روشی رسید به خونه و من راحت تر شدم. پاراگراف یکی مونده به آخر رو که می نوشتم، در فکر این بودم که براش یک مسیج بدم و ازش خبری بگیرم که "کجایی؟" ولی مقاومت کردم. اینطور مسیج ها رو دوست نداره. دوست نداره که ما نگرانش باشیم و هی چک کنیم که کجاست. ما هم خداییش خیلی راحت تر شدیم و مطمین تر و او هم محکم تر و با اعتماد به نفس بیشتر در این دنیای آدم بزرگترها. بهرحال وقتی به خونه میرسه، هر چقدر هم من قبلش اوکی باشم، اوکی تر میشم. مثل وقتی که آدم توی هواپیما نشسته  و پاش اگر چه بر کف هواپیما ولی در واقع در هواست، در مقایسه با اون موقع که پاش به زمین میرسه.
*one note
*alarm
*cute
* your face is cute like a baby lion

No comments:

Post a Comment