Wednesday, February 13, 2013


به بابایی و روشی میگفتم که موشی شناش خوب شده. امروز بدون جلیقه ی نجات پرید توی آب و شنا کرد و برگشت به کنار استخر. روشی گفت شنا یاد گرفتن کاری نداره. گفتم اِ چطور کاری نداره، برای خود تو میدونی چقدر رفتیم به کلاس شنا تا یاد گرفتی، موشی همینطور. اصلا خود من. گفت: کاری نداره یعنی اینه که تو هی تمرین میکنی و میکنی و شنا یاد نمی گیری و بنظرت شنا کردن خیلی سخته. بعد یک وقتی یکهو میبینی که داری شنا میکنی و همه ی کارهایی که قبلا سخت بود، خیلی هم آسونه.  چی میشه که یکهو یاد میگیری رو نمیدونم.

با خودم فکر میکنم اگر یکی که در ذهنش هیچ چیزی در مایه های "باید شنا یاد بگیرم" نیست و همیشه میدونسته که شنا بلده، بندازن توی آب می تونه شنا بکنه.

میگن نوزاد آدمیزاد رو اگر بندازی توی آب شنا میکنه. برای اینکه در شکم مادر هم توی آبه و حالتی مشابه شنا داره. یعی اساسا ما، با فکر "من شنا بلدم" بدنیا میاییم. پس تا بچه ها اینو یادشون نرفته باید هرچه زودتر بندازیمشون توی آب.

یاد این افتادم  که بچه ی چهار-پنج ساله ای به نوزاد تازه بدنیا اومده گفته بود که خدا چه شکلی بود، تا یادت نرفته به من بگو.

2 comments:

  1. چقدر جمله ّآخر جالب بود . باز از شنا گفتی داغ من تازه شد.
    شادی

    ReplyDelete
  2. Akh ke delam baraye Shena o estakhr ye zare shode.
    Masy

    ReplyDelete