Thursday, March 7, 2013


مادر دانه های ماش را به آب می اندازد. هر مشت را که بر میدارد، به اسم یکی از ما نیت میکند و دانه های سبز و سفت و قلقلی ماش را در آب رها میکند. نگاهش میکنم، بی آنکه متوجه من باشد. همه وجودش در آن اسم است که بر زبان میآورد و نیتی که میکند. دلم فشرده میشود از اینهمه دلبستگی. میدانم که به هر کداممان که فکر میکند طرز لرزیدن دلش چطور است. خیلی وقت است که مادر شده ام و این لرزیدن را خوب می شناسم. چه طلسم و جادوییست مادر شدن. طلسمی که هیچوقت باطل نمیشود. خدا را شکر میکنم برای داشتنش و بودنش. دعا میکنم که بماند برایم و سالهای سال سبزه مان را سبز کند. گاهی، فقط گاهی، یادم میاید اینها را. بسکه سرم شلوغ است با مادری کردن، یادم میرود که کسی هنوز برایم مادری میکند. با دعا، با نگاه، با هرچه که در توان دارد. همانطور که سرش پایین است، پشت گردنش را می بوسم.  

2 comments:

  1. عالی. مادرها همه بوی گل می دهند و بوس کردنشان مزه دارد. نوش جان :)‏

    ReplyDelete
  2. از روزی که اومدم سعی کردم تنها که هستم بهش فکر نکنم. اما نوشته ات رو که خوندم تنها بودم. دلم یهو هری ریخت. یادم افتاد که چقدر دل تنگشم. مثل بچه ای که مامانش رو می خواد زدم زیر گریه. من می خوام کنارش بشینم بهش نگاه کنم. از فکر اینکه اون چقدر دلتنگه و ممکنه چه شبایی دور از ما اشک بریزه دلم لرزید. کاش بتونه زودتر بیاد اینجا...

    ReplyDelete