Tuesday, March 12, 2013


یکشنبه شب، حالی بحرانی داشتم. نفسم  به زحمت بالا میامد و قلبم به شدت میزد. ساعت نزدیک دوازده بود و بعد یک روز پر مشغله از صبح، هنوز یک سری لباس شسته را داشتم تا می کردم و یک سری دیگه در خشک کن منتظرم بود. از اونموقع تا ساعت دو صبح که بالاخره خوابیدم، تمام بغضی رو که روی سینه ام سنگینی میکرد، در ذهنم گفتم و در وبلاگم نوشتم. اگر حالم در حدی بود که کامپیوتر روشن کنم و انگشت به کیبورد برسونم، دو و شاید هم سه پست پر از درد را شروع میکردم و به پایان می رساندم. در همان ذهنم ولی نوشتم و خواندم و تصحیح کردم. حتی از نگاه خواننده هم خواندمش.

شب بدحالی مثل همه ی شبهای دیگر، صبح شد و صبح بعدش هم به صبح بعدی رسید و شد امروز. دیگر اثری از آن پست های ننوشته نیست. دلیلی هم برای نوشتن شان نیست. من همان شدم که بودم. خواستم فقط بنویسم، تمام آنها که می بینیم، یک لبخند روی لبشان دارند از اینطرف به آنطرف صورت و گل میگویند و گل می شنوند، وقت هایی هست که قلبشان میخواهد بایستد. وقت هایی هست که غم های تلنبار شده شان چنان سرریز می کند که باید یک جوری بالا بیارندش. حوصله ی هیچ بنی آدمی را ندارند و فقط می خواهند گوشه ای بروند و بترکند. همین است که بیشتر کمدین ها حداقل یک بار دچار افسردگی می شوند. وقت هایی هست که دستشان را به عفریت افسردگی می دهند و حتی هوس میکنند که پای سفت شان را شل کنند و رها شوند در آغوشش. افسرده شوند. ساکت شوند و عبوس. دل از همه بکنند. بله. ماه همیشه نیمه ی پنهانی دارد. خوب است که ماه و زمین هر دو میچرخند. خوب است که ما در تغییریم. خوب است که امروزمان را میتوانیم مثل دیروزمان نکنیم.

3 comments:

  1. چه خوب بود خوندن این پستت. نه از اون نظر که حال بحرانی داشتی، بلکه از اون نظر که خارج شدی ازش و امروز خوبی و بیشتر به خاطر این که ما آدمها (دوستهای مجازی حتی) تنها نیستیم. یک روزهایی هم افسرده‌ایم ولی سعی می‌کنیم خوب بشیم

    ReplyDelete
  2. کاش آدم وقتی حالش بده یادش باشه که این نیز بگذرد

    ReplyDelete
  3. خوشحالم که این حال بدت گذشته. میدونم که گاهی وقتا خیلی تلاش لازمه که ازش فرار کنی. چه خوبه که می نویسی و یادم میاری که فقط من اینجوری نیستم

    ReplyDelete