Thursday, June 27, 2013


امروز آخرین روز مدرسه بود. به خونه اومدیم. موشی کیفش رو که پر از خرت و پرت ها و وسایلش بود خالی کرده بود و باهاشون مشغول بود. برگشته بودم سر کارم که دیدم صدای گریه اش بلند شد. گریه ای از ته دل. مادر مثل همیشه دوید که چی شد و موشی گفت که دلش برای مدرسه و دوستهاش تنگ شده. مادر بطور خودکار بلافاصله شروع کرد به حل قضیه با جملاتی مثل "اینکه گریه نداره" "هنوز هیچی نشده دلت براشون تنگ شده. تازه امروز مدرسه تموم شده." "تکون بخوری تابستون تموم شده و دوباره مدرسه شروع میشه" و موشی هنوز گریه میکرد و به گریه اش عصبانیت هم اضافه شده بود. عصبانیت از فهمیده نشدن. این رو مدتیه که از یک ورک شاپ*  یاد گرفتم. رفتم سراغش. پرسیدم که چی شده و مادر قبل از اینکه خودش بخواد جواب بده توضیح داد که دلش برای مدرسه تنگ شده. و باز به من گفت که من بهش گفتم که تابستون زود میگذره و ....

موشی سرش رو توی بغلم گذاشت و من بهش گفتم "حق داری دلت برای دوستهات تنگ بشه. دوستهایی بودن که ده ماه هر روز میدیدیشون. خیلی سخته که فکر کنی مدت اصلا نمیتونی ببینیشون. حتی منهم دلم برای دیدنشون تنگ میشه." میدیدم که با گریه داره گوش میکنه. "دلت برای معلمت هم تنگ میشه؟"  همانطور گریه کنان با سرش تایید کرد. گفتم "تازه معلمت رو سال بعد هم نمی بینی چون بازنشسته شدهو شاید هیچ وقت دیگه نبینی" دست روی نقطه ی حساسی گذاشته بودم چون گریه اش بلند تر شد. با گریه گفت "نمی خوام به چیزی غیر از دوستهام و مدرسه فکر کنم. وقتی بهشون فکر میکنم فقط میخوام گریه کنم. فقط میخوام گریه کنم" گفتم "میفهمم عزیزم. دوستشون داری و از فکر اینکه مدتی نمیبینیشون دلت تنگ میشه. هر چقدر گریه داری، گریه کن. منهم خیلی وقتهایی که با دوستهام خدا حافظی کردم گریه کردم."

کمی در بغلم گریه کرد ولی در نگاه اشکبارش برق تشکر رو می دیدم. تشکر برای فهمیده شدن. گفت "من میرم به اتاقم و باز هم گریه میکنم." گفتم "باشه هر جور راحتی. اگر من رو خواستی صدا کن." به اتاقش رفت و درو بست. کمی گریه کرد با صدای بلند و در گریه با صدای بلند تر دوستهاش رو صدا میکرد و باهاشون حرف میزد که دوستتون دارم و دلم براتون تنگ شده. (یاد روضه خونی های و زبون گرفتن های زنها در روضه افتاده بودم) چند دقیقه بعد ساکت شد. کمی صبر کردم و وقتی خبری نشد، از لای در نگاه کردم. داشت نقاشی می کرد و می نوشت. دیدم که با همون پاستلی که معلمشون بهش هدیه داده بود هم داره مینویسه. راضی بودم از آنچه کردم و آنچه شد. با وجود اینکه کار داشتم، یک چایی برای خودم ریختم و با یک تکه شکلات نشستم تا مزه مزه کنان بخورم و موفقیتم رو جشن بگیرم.

به معلم موشی فکر کردم که وقتی که امروز برای آخرین بار دم مدرسه ، باهاش خداحاظی کردم و بغلش کردم، از من تعریف کرد و گفت "تو مادر خوبی هستی. بهت تبریک میگم. مادری کار سختیه و تو کارت رو خوب انجام میدی"  همراه با شکلات، طعم شیرین این تعریف رو هم می مکیدم. از اون حال های نادر بود بسکه درگیرم همیشه با اشتباهاتم و نکرده هایم و نبوده هایم. این بار حضور داشتم در مادری که در زمان درست کار درست رو انجام داده. حس تیراندازی رو داشتم که نیر رو زده درست وسط هدف. فقط با بازگو کردن حسی که موشی داشت و نشون دادن اینکه با تمام وجود درک شده.

در همین حالهای خوش بودم که برگشت. گریه اش تمام شده بود و آرام بود. آرامش خوبِ بعد از گریه بلند. گفت یک نقاشی کشیدم برای دوستهام که دوستشون دارم. بیا و ببین. رفتیم. هر چهارتاشون رو کشیده بود و زیرش نوشته بود بهترین دوستها. بغلش کردم و بوسیدمش برای فکر خوبی که کرده. گفت "مامی آی لاو یو." مثل همیشه گفتم "آی لاو یو توو" خواستم از حالش بپرسم ولی نپرسیدم. گذاشتم که کنترل حال و لحظه در دستش بماند. خودش گفت "دیگه گریه ندارم ولی هنوز بهشون فکر میکنم." سری به تایید و درک تکون دادم. کمی بعد گفت که "خوبه یک فیلم ببینم تا از فکرم بره بیرون." تایید کردم که فکر خوبیه. به فیلم ها که نگاه میکرد باز بغض کرد و گفت فیلم هایی که درباره دوستیه، باز ناراحتم میکنه. میخوام بتمن ببینم. بتمن کمکم میکنه. بت من، قهرمانه و به همه کمک میکنه." گفتم که خیلی خوشحالم از اینکه راه هایی پیدا کردی که از حال بد به حال خوب برسی. گفتم که یک استیکر میگیره برای این موضوع. و بعد گفتم که با مامان پانی صحبت کردم که در هفته ی دوم جولای با هم قرار بگذاریم و همدیگرو ببینیم. خیلی خوشحال شد و بالا و پایین پرید. اون موقع که گریه میکرد خیلی جلوی خودم رو گرفتم که اینو نگم. میدونستم که اون موقع این کارت برنده را نباید خرج کرد. اون موقع وقت دلگشایی نبود. باید پام رو میکردم توی کفشهای موشی و رنجش رو حس میکردم و ناراحتیش رو یه زبون بیارم. جایی که شاید سخت ترین جا برای هر مادری باشه. جای رنج کشیدن بچه اش.
 
* ورک شاپ در مورد یک تکنیک پرنتینگ بود به اسم CALM

4 comments:

  1. تو واقعن یک مادر نمونه و خوب هستی پریسا جان.خوشحالم که می نویسی تجربباتت رو و امثال من هم یاد می گیریم..خوشبحال روشی و موشی..راستی موشی کلاس اوله؟

    ReplyDelete
    Replies
    1. ممنونم.بله کلاس اوله

      Delete
  2. پریسا جون قبل از اینکه ورک شاپ رو بری هم من همیشه لذت می بردم از فهمیدن هات. از نگاه مثبتت. حالا که پخته تر هم شده. این درست هون نقطه حساسه که نسل ما نداره. ما رو هیچ کس حاضر نشد درک کنه و تمام احساساتمونو انکار کردن. نتیجه اینکه من هرگز به خودم اعتماد ندارم و به همه چیز خودم شک می کنم. و این خیلی بده وقتی آدم به ناچار راهبر هم میشه. ادر میشه. ستون یک خانواده میشه. تکیه گاه هم میشه. بازهم ممنون

    ReplyDelete
  3. سلام
    من با وبلاگ جدیدم اومدم
    لینک وبلاگ قدیمی ام رو با این جدیده عوض کنید
    ;)

    ReplyDelete