Thursday, September 5, 2013


یک ماه تمام ننوشتم. ماه آگوست آمد و رفت. بقول آسا، نمیدانم که ما از ماه پیش گذشتیم یا او از ما گذشت. بهر حال گذشت و گذشتیم با کار و زندگی و شادی و غم. غمش در آخرین روز هنوز نشسته در دلم. زندگی چنان سرعت داره که نمیتونم هیچ چیزی را تعطیل کنم و فقط غمگین باشم. از تدفین که برمیگردم لباسم را عوض میکنم و دخترک را میبرم به آرایشگاه، بعد آن یکی را میبرم دوچرخه سواری. بغض که میاید قورتش میدهم و اشک یواشی از زیر عینک آفتابی جاری میشود. از آخرین روز آگوست که امیدی بزرگ، ناامید شد و سرطان عزیزی را از ما گرفت، غم و ناباوری بر دلم نشسته و هنوز هم بعد چهار روز و شرکت در تدفین و مراسمش، اگر بخواهم بنویسم، جز شکایت از چرخ گردون نیست که چه بد چرخید این بار و چه داغی گذاشت بردلمان.

زندگی شاید همین است و و بقول سهراب "ریه های لذت، پر اکسیژن مرگ است" وقتی که از نزدیک با مرگی ارتباط پیدا میکنی یادت میاید که مرگ هم هست. هر چند که "مرگ پایان کبوتر نیست" ولی پایان تلاش هست. پایان ماراتن. پایان دیدار. راستش شاید زیاد فرق نکند که سی و چند ساله باشی مثل این دوستمان یا نود و چند ساله. زمان بهرحال زود میگذرد. اصلا روزهای آخر آگوست و اوایل سپتامبر، ما رو بمباران کرد با خداحافظی. دو زوج از دوستانمون هم از هم جدا شدند که باورش سخته. قلب من طاقت خداحافظی رو نداره. 

این روزها در کوران فکرهایی که بر سرم ریخت باز برای هزارمین بار به خودم گفتم که افسار این زندگی را بگیر که اینطور به تاخت نرود. روزی یکبار، اگر نه دو بار و سه بار و پنج بار، اسبت را آرام کن و برای چند دقیقه هم که شده آرام بگیر.

1 comment:

  1. می‌فهمم. مرگ چیز غریبی است. خیلی واقعی. خوب یادمان می‌آورد که چقدر بی‌دفاعیم. آزمون سختی هم هست برای امیدوار ماندن و در ذهن نیاوردن این جمله نفرین شده: خب که چی؟

    ReplyDelete