Monday, January 5, 2015

اولین روز بعد از تعطیلات مدرسه شاید مناسبت خوبی باشه برای گردگیری این وبلاگ. چند روز یکبار سری میزنم و ویلاگ هایی را که همه مثل من بندرت اپدیت میشوند میخونم. الان پست شبهای پرتقالی رو از زرافه خوش لباس خوندم که پر از زندگی بود و نارنجی بود و گرم بود. صفحه سفید وُرد رو باز کردم تا ببینم در این لحظه چی میشه گفت و ازچه رنگی.
کل زندگی که شهر فرنگه و از همه رنگه. از روز به روز باید کتاب نوشت. خیلی در خودم هستم. سخت در کند و کاو. سخت درگیر یافتن و شناختن و دوست داشتن و نوازش این دخترکی هستم که چهل و پنج ساله که با منه. در هر گشتی که میزنم، درد میکشم ولی آرامتربرمیگردم و با دست پر.اگرحالا نه پس کی؟ کی خودم را ببینم؟
در چهل و پنج سالگی که باشی و مثل من اگر هی با خودت و با زندگی  ور بری و بالا و پایین کنی ،  زوم این و زوم اوت کنی، متوجه میشی که دیگه هیچ آینده ای دور نیست.  پس یواش یواش می فهمی که آینده اصلا وجود نداره. و اگر اینو بفهمی و خوب بفهمی و بره توی همه ی سلول های وجودت، اونوقت زندگی میشه الان و امروز. و هر روز میشه یک فرصت جدید.
قبلا اگر نگاه میکردم به ارشیو وبلاگ و مثل الان میدیدم که اخرین پست شش ماه پیش بوده، اولین فکرهایی که میومد به سراغم این بود که چقدر ننوشتم، چرا ننوشتم، حالا از کجا شروع کنم، این من دیگه اون منِ شش ماه پیش نیست و... گرفتار میشدم با این فکرها و اخر هم نمینوشتم. الان همه ی این فکرها به ذهنم اومد ولی مثل یک فیلم سریع رد شد. مثل تصویری که از دور ببینی. الان به ارشیو نگاه میکنم و میگم از سپتامبر ننوشتم. امروز شروع کنم ببینم چی میشه نوشت.  چه خوشحال شدم از این مقایسه.
راستی میخواستم از برگشتن بچه به مدرسه بعد از تعطیلات بنویسم و تنبلی ها و سختی ها شیرین صبح شون . مینویسم بعد از این از روز به روز. هر بار که بعد از مدتی مینویسم میگم که از این ببعد خواهم نوشتن. بسکه از اون نوشتنم خوشحال و راضی میشم. قبلا هم این رو گفته بودم؟ بله گفته بودم. نکرده بودم؟ نه نکرده بودم. ولی میشه هر روز تصمیمی رو دوباره گرفت و انجام ندادن دیروز هیچ اثر در اقدام امروز نداره.
به مقوله ی گذشته و دیروز رسیدم. وای از این گذشته که بد کنه ایه. دل کندن از آینده برام آسونتر بوده. شاید چون چیزی رو که خودم بوجود آوردم از بین میبرم. اما این گذشته چه اصراری داره بر واقعی بودن. مثل سریش میچسبه بهم و میگه من هستم. من زندگیتم. من توام. چطور من رو انکار میکنی. من نگاهش میکنم و میگم که تو بودی ولی اثری در امروز من نداری. امروزِ من با انرژی ای تازه ای که وارد لحظه به لحظه اش میکنم نفس میکشه و زنده است نه با نفس مرده ی تو.  


 مشغولیم خلاصه و هدفم اینه که در حال باشم. راستش رزولوشن امسالم همین بود. مال پارسالم هم همین بود. :)
و البته شاکرم و قدردان همه ی این لحظه ها.‏

No comments:

Post a Comment