Monday, January 12, 2015


در وبلاگ زرافه خوش لباس رو خوندم که از خانوم کوچولویی در راه که اسمش هست "ه دو چشم". با دیدن این اسم، یاد وبلاگ "بانو با ه دو چشم" افتادم و چقدر دلم تنگ شد. راستی کجایی بانو جان؟ خوبی؟

فکر کردم به اقیانوس بی انتهای زندگی که درش غوطه وریم و هر زمان با کسانی در تماس و ارتباطیم. گاهی از بودنشان خوشحالیم و گاهی اذیتمان میکنند و می خواهیم نباشند. بعضی ها را دو دستی میخواهیم نگه داریم  ولی میروند. از بعضی ها فرار میکنیم ولی گویا رهایی ازشون نیست.به بچه هامان فکر میکنم و اینکه چطور بدنبالشان هستیم و اونها باشتاب در حال رفتن  هستند. به مادرانمان که از انها هر روز دور و دورتر میشیم.‏ اینهمه آدمها که آمدند و رفتند. و آنها که در راهند تا در زندگیم پا بگذارند.‏

و در آخر به تنهایی فکر میکنم که همراه همیشگی ماست. همان چیزی که همیشه باید بیادش داشت و دانست که در ابتدا و انتها من تنهایم. تنهایی که باید خودم انرا بشناسم و فدر بدانم.  تنهایی بچه هایم را محترم بدانم. و تنهایی مادرم را بپذیرم.
راستش فکر میکنم که باید همیشه جوابی برای این سوال داشت که بدون تمام آدم های دور و برم و عناوین همسر، مادر،  فرزند و دوست، من کجا هستم و چی هستم. کسی که جوابی و تعریفی برای این سوال داشته باشه، حتما با این رفت و امد آدم 
 ها، بودن و نبودنشون، راحت تر خواهد بود. با همه ی ادمها دور و برش هم شادتر. این ادمها فضا دارند و فضا میدهند.

مارگوت بیگل با صدای احمد شاملو به گوشم میگوید" از تنهایی مگریز، به تنهایی مگریز. گهگاه آنرا بجوی و تجربه کن. و به 
آرامش خاطر مجالی ده. "‏

***********

راستی کجایی بانو جان؟ خوبی؟

No comments:

Post a Comment