Tuesday, October 7, 2008

دستهايم را ميکارم

عصر با موشی رفتيم بيرون. بابايِی تکه ی نسبتا بزرگی از خاک باغچه ی بيرونی را زير و رو کرده تا دوباره چمن بکاره و بايد علفها و چمنها و ريشه های پوسيده از خاک جدا شود. دستکش کار را دستم کردم و مشغول شدم. موشی مدتی طولانی ماند و تا او بود، دستم خاک را زير و رو ميکرد ولی بقيه ی وجودم با او بود. باهاش حرف بزنم، مواظبش باشم که چيزی به دهان نبرد، به خيابان نرود، هراز گاهی ئنبالش بدوم و با هم روی چمنها بيفتيم و بخنديم. تا اينکه خسته شد و خواست که برگرده توی خانه. هوا رو به تاريک شدن ميرفت. وقتی فرستادمش تو، به مامان گفتم که منهم دارم ميام تو. اما وقتی تنها شدم، من موندم و خاک. خاک نرم و تيره که وقتی دستم را تا مچ داخل خاک حرکت ميدادم تا توده ای سفت پيدا کنم، خاک نرم مثل موهای شانه شده و لَخت و افشان جابجا ميشد و وقتی دستم به توده ای سفت ميخورد مثل موهای گره خورده، به آرومی گرهش رو باز ميکردم. خاک نرم شده از دستم ميريخت و ريشه های بهم گره خورده در دستم باقی ميموند. خاک چه زنده بود، چه گرم بود. هوا تاريک شد و ماه نيمه را هم ميتوانستم ببينم.نميدونم چطور بود که بچه ها و خصوصا موشی هم مشغول بود و سراغم را نميگرفت و من در اين حال و هوا در تاريکی رها بودم. بخاطر تاريکی ديگه نميشد کار چندانی کرد. فقط نشسته بودم و با دستهايم خاک رو زير و رو ميکردم و به تپش زندگی در زمين فکر ميکردم. تا اينکه شعر تولدی ديگر فروغ به يآدم اومد.
دستهايم را در باغچه ميکارم – سبز خواهم شد ميدانم ميدانم ميدانم
دستهايم رو در خاک گذاشته بودم. چشمهام رو بستم و تصور کردم سبز شدم. شعر تکه تکه به يآدم ميومد.ه
همه ی هستی من آيه ی تاريکيست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها ورستنهای ابدی خواهد برد
من در اين آيه ترا آه کشيدم آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم
اين تکه را هميشه بسرعت رد کرده بودم چون از تاريکی گفته بود. اما امشب اون تاريکی رو حس کردم. تاريکی که در اون بدنبال چيزی هستم. چيزی که نميدانم چيست. در اون فضا، که من بودم وخاک و سکوت و ماه و من، فقط به اينها فکر کردم. برای اولين بار سوالهای فروغ برايم جان و معنی پيدا کرد. زندگی واقعا چيه.ه
زندگی شايد يک خيابان درازست که هر روز زنی با زنبيلی از آن می گذرد
زندگی شايد ريسمانی ست که مردی با آن خود را از شاخه می آويزد
زندگی شايد طفلی است که از مدرسه بر ميگردد
زندگی شايد افروختن سيگاری باشد در فاصله رخوتنک دو همآغوشی
يا عبور گيج رهگذری باشد که کلاه از سر بر ميدارد و به يک رهگذر ديگر با لبخندی بی معنی می گويد صبح بخير
زندگی شايد آن لحظه مسدودی ست که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ويران می سازد
و در اين حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
در اتاقی که به اندازه يک تنهاييست
دل من که به اندازه يک عشقست
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زيبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
ديدم که من از آن خيابان دراز، هر روز ميگذرم. من هم آن تنهايِی و هم آن عشق را ميشناسم. و هر روز بارها و بارها به بهانه های ساده ی خوشبختی ام مينگرم. سهم من چيست؟
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدايی جان دادن که به من می گويد
دستهايت را دوست ميدارم
دستهايم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستو ها در گودی انگشتان جوهريم تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم می آويزم از دو گيلاس سرخ همزاد
و به ناخن هايم برگ گل کوکب می چسبانم
کسی چه ميداند که کی اين باغچه، که امشب خاکش را زير و رو ميکردم، باغچه ی خاطره ها ميشود و اين دستها، کی خودشان خاطره ايی ميشوند. (راستی چه لذت بخش بود شنيدن اينکه گفتی دستهايت را دوست دارم. از اون ببعد خودم هم دوستشان داشتم) ه

کمی بعد؛ بچه ها اومدن و صدام کردم و من دوباره پيوستم به جريان زندگی با اونها که هر روزم رو پر ميکنه و بيشترين معنا ها رو برام ميافرينه. اما غمی در گوشه ی دلم بود تا آخر شب که با دل گرفته نشستم پای کامپيوتر. هنوز در فکر شعر بودم و متن کاملش را پيدا کردم وخواندم. شعری رو بارها خونده بودم ولی برای اولين بار فهميدم و لمس کردم. امشب در دلم، فروغ سبز شد. بامن حرف زد و من حرفش را فهميدم و همراهش اشکی ريختم.ه
و بدينسانست
که کسی می ميرد
و کسی می ماند
نتونستم بخوابم. بايد مينوشتم. شايد برای خودم. شايد برای فروغ. اگر الان نمينوشتم و برای صبح ميگذاشتم. ديگر اين نبود که الان هست. چون صبحم ديگر اين شب نيست. چون
من پری کوچک غمگينی را می شناسم
که در اقيانوسی مسکن دارد
و دلش را در يک نی لبک چوبين
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگينی
که شب از يک بوسه می ميرد
و سحرگاه از يک بوسه به دنيا خواهد آمد
قسمت پايانی شعر، از روزهای دبيرستان، زير شيشه ميزتحريرم بود و من هر روز و هر روز ميخواندمش. من آن پری کوچک را خوب ميشناسم. سالهاست که ميشناسم ....ه

5 comments:

  1. محشر بود. محشر و غمگین. از اون شعرهایی که وادارت می‌کنه به خیلی چیزا فکر کنی و دلت بگیره از اینکه چرا تاحالا بهشون فکر نکرده بودی

    ReplyDelete
  2. هميشه به نظر من شعرهای فروغ غمگينی بود

    ReplyDelete
  3. زیبا بود. چسبید. ممنون. میشه لطفا اون متنی رو که در پست قبلی بهش اشاره کردین داشته باشیم؟

    ReplyDelete
  4. این آقای بابایی، قدر این روح لطیف شما رو میدونه؟ منطورم اینه که شما رو درک میکنه؟ اگر مایل باشید میتونید
    بهmyuntold@inbox.comجواب بدید

    ReplyDelete
  5. به حرفهای معمولی
    حتما تا حالا قول دادين
    :)

    به ناشناس
    من تصميم داشتم که به کامنتهای بدون نام جوابی ندم. ولی چون در مورد بابايِی بود، خواستم بگم که اين سوال شما، سوال سازنده ای نيست که من از خودم بپرسم. شايد برای من بيشتر اين کار ميکنه که از خودم بپرسم که
    من چقدر او رو درک ميکنم؟
    من چقدر قدر او رو ميدونم؟
    و اينکه هر رابطه ای اونوقت رشد ميکنه که انگشت اشاره به سمت خودمون باشه.
    بهرحال ممنونم از اينکه نوشته ها را ميخوانيد.
    دلم ميخواهد که نرم و لطيف باشم ولی شکننده نباشم.

    ReplyDelete