Monday, October 6, 2008

آدم شدن چه مشکل

بابايی يک متنی رو از يکی از همکارهاش گرفته مربوطه به کتاب/فيلم "راز". يک قولنامه است که توش دوازده مورد نوشته و اولش ميگه که " من به خودم قول ميدهم که ..." و بعد يکی بعد از اون يکی قولها رديف شده. تعهدهايی که خوندنش خيلی خوب و راحته، انجام دادنش البته اگر يادت باشه، گاهی راحت و گاهی سخته. و اگر اون اصل رو باور داشته باشی، خوب راحتتره. اما قسمت فاجعه اش، اينه که در موقع لزوم، قول مورد نيازت رو يادت بياد. صبح که اومدم شرکت، کپی اش کردم و کوبيدم جلوی چشمم و چند بار نگاهش کردم و خوندمش.ه
وقتی يکی ازهمکارهامون از جلوی کريدورم رد ميشه که خدای اعتماد به نفس الکيه و خودش رو خدا ميدونه، و با اون حالت راه رفتنش منو ياد استادش که يکی از مديران اخراجی اينجا بود مياندازه و حالم ازش بد ميشه، اول يک ايميل ميزنم به بابايی و در مورد اين حالت تهوعم براش مينويسم. چون اين آدمها رو ميشناسه و ميدونم که خوب ميفهمه من چی ميگم. بعد سرم رو ميچرخونم بطرف ليست قولها و ميخونم که قول دادم که "اينقدر وقت برای بهتر شدن خودم بگذارم که وقتی برای انتقاد ازديگران نمونه." ديگه اينکه قول دادم که "هميشه به طرف روشن آدمها و قضايا نگاه کنم" ديگه اينکه قول دادم که " اشتباهات گذشته رو فراموش کنم" و همه اينها باعث ميشه که وقتی صدام ميکنن تا برم به جلسه ای که اين خانم ترتيب داده بود و منو درست و حسابی دعوت نکرده بود، گوش به حرفهای درونی نرو، بگو منو از قبل دعوت نکردين و اينها ندم و با لب خندان در حلسه شرکت کنم.ه

دوست داشتم مدرسه ای بود به نام مدرسه ی آدم شدن. ميرفتم و شاگردش ميشدم. استادی داشتم که اينها رو دونه دونه بهم ياد ميداد. ميگفت ازروش شبی صد بار بنويسم. ازم امتحان ميگرفت و اگر قبول ميشدم، ميرفتم درس بعدی. نه اينکه خودم هم استاد بشم، هم شاگرد، هم محقق و هم ممتحن و ... . اونهم خودی که به قول مامان فراز* توش والد و بالغ و ظالم و مظلوم و قربانی و کودک و شير و پلنگ و مارمولک و الاغ و انواع و اقسامِ تيپ ها و جانوران در جنگ و جدل اند.ه

يادمه وقتی روشی کوچک بود، خيلی کوچک، گاهی نگاهش ميکردم و ميگفتم که خوب بود مثل قديم ها، استادی، فرزانه ای، کسی را ميشناختم که روشی رو بهش بدم، به شاگردی تا ازش آدمی بسازه. چقدر اينطوری راحت تر بود.تا دنيای امروز که هزار و يک راه داری برای آدم شدن، هی سر اين تو ميکنی، سر اون تو ميکنی. هيچکی هم نيست بهت بگه بالاخره آدم شدی يا نه.ه

4 comments:

  1. جالب بود. ولی خانم خانومابد نیست که اون نوشته رو توی وبلاگت بگذاری که ما هم بتونیم استفاده کنیم. در ضمن اگه اون مدرسه رو پیدا کردی تا پر نشده اسم منوهم بنویس و بهم خبر بده.

    ReplyDelete
  2. ببين خيلي جالبه چون منم هميشه اين فكرو ميكردم ولي حالا جديدا" ها فكر ميكنم اين مدرسه همين دنياييه كه داريم توش زندگي ميكنيم و استاداش هم آدما هستن كه هر كدومشون يه چيزي به آدم ياد ميدن. ولي در مورد بچه ها خداييش عالي بود اگه به جاي اين مدرسه هاي امروزي و به جاي اين همه رياضي و ديكته و ... مدرسه اي ميرفتن كه بهشون درس زندگي ميداد نه همون چيزايي كه ما سي سال پيش ياد گرفتيم.

    ReplyDelete
  3. چه جالب بود که هر دومون دیروز با دنیا قول و قرار گذاشتیم!!ه

    ReplyDelete
  4. به تولدی ديگر
    باشه. ببينم چطور بتونم بگذارم تا خوانا باشه. شايد هم تنبلی را کنار گذاشتم و تايپش کردم.

    به دريا
    باهات موافقم که مدرسه همين دنياستو اما آدمهايیکه ميان توی زندگی ما، بنظر من معلم نيستن، درس و کلاس هستن.
    خودتی که بايد درس رو کشف کنی و ياد بگيری. همينه که سخته.
    به اينجا هم خوش آمدی:)

    به بانو ه
    قول تو يکی بود. اونکه من داشتم يک ليست بلند بالا بود که هلان همش حتی يادم نيست. يکی دوتا کپی جاهای مختلف گذاشتم تا هی به چشمم بخوره.

    ReplyDelete