Thursday, February 5, 2009

خواننده ی اپرا

در راه شرکت، جلوی ايستگاه اتوبوس، در يک تفاطع ايستادم. چشمم به خانمی افتاد که در دوسال اول کارم، که با اتوبوس مي رفتم و می اومدم، در يکی از مسيرها ، تقريبا هر روز ميديدمش. جای مشخصی سوار يا پياده نميشد. بعد از مدتی فهميدم که تقريبا هدفی نداره و فقط در خط شپرد هی پياده و سوار ميشه. زن ميانسالی بود. حدود شصت سال. زيبا بود و يکی دوتا پالتوی خوب داشت که بهش ميامد.(نميدونم چرا بيشتر خاطره ی زمستانی ازش دارم) در نگاه اول آراسته و شيک بود. ولی با کمی دقت ميشد فهميد که چکمه اش کهنه ی کهنه هست و من سوراخ جورابش را هم ديده بودم. يک ساک دستی چرخ دار هم داشت که هميشه همراهش بود. معلوم بود که در جوانی بسيار زيبا بوده. قبل از اون باری که با من صحبت کرد، زياد توجهی بهش نکرده بودم. يک بار که نزديک من بود و نگاهمون باهم تلاقی کرد، بدون مقدمه شروع کرد از خودش گفتن که صدای خيلی خوبی دارد و خواننده اپراست و اجراهای بزرگی داشته و ... بتدريج فهميدم که سوار اتوبوس ميشه فقط برای اينکه کسی رو پيدا کنه و اينها رو بهش بگه. ه
زياد ازش نميدونستم ولی چيزی که مشخص بود نياز شديدش به اين بود که مردم به زيباييش توجه کنن و مثل يک هنرمند بهش اهميت بدن. در طول اون دوسال، دو سه باری با من حرف زد و همان حرفهای تکراری. منهم هميشه تحسينش کردم و با لبخند ازم خداحافظی کرد و رفت. بار بعد در نگاهش هيچ اثری از آشنايی و گفتگوی قبلی نبود. دنبال چشمی ميگشت که چند ثانيه ای نگاهش کنه تا حرف زدن رو شروع کنه. بعضی ها بهش گوش ميکردن و بعضی ها نه. بعضی ها باورش ميکردن و بعضی ها نه. من تظاهر کردم که باورش ميکنم. هميشه از ديدنش غمگين ميشدم که پشت اين ماسک چقدر درمانده است. نميدونم چکاره بوده و چه ميکرده، آيا واقعا زمانی خواننده ی اپرا بوده يا نه و يا همه توهم و تخيل خودش بوده. آيا در حال حاضر خونه ای برای خوابيدن داشت يا بيخانمان بود. هر چه بود، سرگردان بود.ه
امروز بعد از چنديدن سال، از ديدن اين شبه آشنای قديمی خوشحال شدم. در ايستگاه ايستاده بود و منتظر اتوبوس بود. چه طور ميشه که جريان زندگی برای آدم اينطور متوقف بشه و آدم نخواد و نتونه در موقعيت جديد، زندگی کنه و ترجيح بده پشت يک تصوير ساختگی زندگی رو مثل نمايش تکرار کنه. با خودم فکر کردم کاشکی ميفهميد که خودِ خودش، نه اون پالتو، نه اون آرايش، نه اون زيبايی و نه اون خواننده ی (احتمالی) اپراست. خودِ خودش، وجودی دوست داشتنيه که هنوز زنده است اما انگار فرصت زندگی رو از دست داده.ه
.
.

پ ن
فکرش رو که ميکنم، هر کدوم از ماها، وقتی همراه زمان حرکت نکنيم و خودمون رو در جايی که هستيم نپذيريم، اگر نتونيم قبول کنيم که قوانين دنيا و زندگی شخصی مون و شکل ظاهرمون و سنمون و خيلی چيزهای ديگه دايما در حال تغييرند، اگر نتونيم با شرايط جديد و ناشناخته و متفاوت کنار بياييم و هميشه دنبال تجربه های آشنای گذشته باشيم، شباهتی به اين خانوم داريم.ه

5 comments:

  1. جالب بود ،نمیدونم چرا یهو با خوندن این پستت یاد خودمون افتادم.منظورم ما ایرانی هاست.که همیشه همه جا می خوایم از گذشته و تاریخ 2500 ساله کشورمون بگیم به جای اینکه فکر کنیم الان هم میتونیم طوری رفتار کنیم که نیازی نباشه برای پوشوندن اشتباهاتمون پشت این تاریخ پنهان بشیم

    ReplyDelete
  2. سلام . این خانم جایی در گذشته اش متوقف شده ... باعث تاسف است که یک انسان تمام زندگیش را در رویای گذشته دور سپری کند

    ReplyDelete
  3. salam
    nedoonam che begam ....in ye bimariye ..ama harchi hast az faghre ...ferghi nemikone faghre mahli...ya har faghre dgE ...faghre farhangi ...faghre mohabat ...faghr to khode un adam ...ya tooye jameEye un adam...hatman fahmidin man be iran tasob daram ..der mored CM lale ...faghat nazarm ro migam ke ye seri jomleha vojood dare ke toye jameEye ma kilishe shode ..hamealaki migan ...khaili ham ziyad be kar borde mishe....shayd salhaye ghabl ziyad be gozashtamoon mibalidim ...(ke albate balidan dare va ta hadi ham hatman mofid va enerji za vase jameE hast ama ziyadish ghashnag nist)ama dar salehaye akhir haghe aghal 7 8 sal gozashte hame inadare behbood peyda mikone....va inke goftan mitoonin joori raftar konim ke majboor nashim poshte gozashtamoon ghayem behim ...mikham begam to in donya vase inke be jayi beresi bayd bejangi ...kar az raftar kardan gozashte!!!!(albate manzooram az jang jange nezami nabooda)
    emrooz rooze valie ke umadam daneshgah:)

    ReplyDelete
  4. آیا دقت کردی خیلی از مهاجران این رفتار توقف در گذشته و یا رویای آینده را دارند که اصلا فراموش می کنند کی هستند و چه می کنند و زمان حال و امکاناتش را از دست می دهند

    ReplyDelete
  5. من فكر ميكنم شايد خيلي از آدما يه جاهايي تو زواياي پنهان زندگيشون همينطوري باشن. ولي بروزش نميدن. يعني شايد خيلي از ما دلمون بخواد توي اون قسمت هاي شاد و دوست داشتني زندگي استاپ ميكرديم و ازشون عبور نميكرديم.

    ReplyDelete