Friday, February 13, 2009

گستردگی

هفتاد، هشتاد سال پيش، وقتی پدرم و خانواده اش در همدان زندگی ميکردند و پدرم محصل مدرسه بودند، دايی پدرم برای کار و زندگی به تهران آمده بود. مدتی گذشته بود و کسی نميدونسته که کجاست و چه ميکنه. مادربزرگم يک روز به پدرم ميگه که "مگه تو توی مدرسه خوندن و نوشتن ياد نگرفتی؟ پس چرا يک نامه برای داييت نمي نويسی تا بدونه ما براش نگرانيم" بابا ميگه که "آخه من نامه رو به چه آدرسی بفرستم؟ من که نميدونم دايي کجا زندگی ميکنه" مادربزرگم، با توجه به زندگی در همدان که همه همديگرو مي شناختن، ميگه کاری نداره که، بنويس "تقی – تهران"ه
اين سادگی مادربزرگم، داستان خنده داری شده بود که بارها پدرم و عموم تعريف کرده بودند و همه ميخنديديم.ه
***
يکی دو شب پيش بابايی داشت در فيس بوک ميچرخيد. کمی بعد منهم بهش پيوستم و دوتايی دنبال آشنايان دور و نزديک و جديد و قديم ميگشتيم. يک آدم رو، فقط با اسم يا اسم و فامیل جستجو می کرديم و يک جايی از دنيا پيداش ميکرديم. مثلا دنبال علی در ايران ميگشتيم و تعدادی علی در ايران پيدا ميکرديم. چه مزه ای داشت وقتی به هدف ميرسيديم و همان علی، دوست خودمون پيدا ميشد و بعد از ده- بيست سال، تصوير دوستی قديمی رو دوباره ميديديم و ارتباط مجددی برقرار مي شد.ه
***
پيدا کردن آدمها در دنيای به اين بزرگی امروز به همان سادگی شده که مادربزرگ من در کمتر از يک قرن پيش انتظار داشت و انتظارش مايه خنده ديگران شده بود. هنوز باور نميکنم که اينهمه دوست قديمی رو در چند ماه اخير پيدا کرده باشم. دنيا چه کوچک شده و آدمها بهم نزديک. و اين موضوع يکی از ويژگی های عجيب و غريبيه که نسل ما شاهد تولد و رشدش بوده. هيجان انگيز و عظيم. دنيايی که در اون فاصله ديگه معنايی نداره و تفاوت ديگه دليلی برای جدايی نيست. دنيایی که من در آن مي نويسم و تو مرا ميخوانی. من و تويِی که هيچوقت همديگر را نديديم و شايد هرگز هم نبينيم.ه
***
دنيايی که در آن کتابخانه ی صوتی راوی ، آدمهايی را بهم متصل ميکند و اين آدمها برای هم و با هم کتاب ميخوانند. برای منی که کتاب را هميشه دوست داشتم ، در دوری از زبانِ زيبای مادری ام، اين کتابخانه، عجيب دوست داشتنی و محبوب است. من هم يکساله شدن کتابخانه ی صوتی راوی، را به همه آنها که آنجا را ميشناسند و دوست دارند تبريک ميگم. از آقای الف که با سادگی و صميميت،اين فضا را ايجاد کرده و نگهداری ميکند تشکر ميکنم و خسته نباشيد ميگم. آرزو ميکنم که در اين راه مشکلات برايش هموار شود.ه

3 comments:

  1. من هم از این که دوستهام پیدا شدند، خیلی خوشحالم. اما یک بار یکی از همکلاسیهام در اینجا (یک خانم دانمارکی حدودا چهل ساله) می گفت که تعجب می کنه بعضی ها یک عالمه دوست دارند توی فیس بوک. معتقد بود که خیلی از دوستی های ما باید یک روزی تمام می شدند. برای همین هم تماس ما با طرف قطع شده! والا که خب تماس هر جوری بود، حفظ می شد!! من خیلی هم با او موافق نیستم، اما حرفش هنوز یادم ه

    تبریک بابت کتابخانه صوتی. شما هم خسته نباشی

    ReplyDelete
  2. مقایسه تون بازمان مادربزرگ خیلی جالب بود. واقعا اینجورهاست. انگار دنیا یک جورهایی کوچک شده و همه چیز در کنار ماست. بعضی اوقات میترسم از این اوضاع و احوال

    ReplyDelete
  3. مرسی که یادم انداختی،دیشب روی فیس بوک یکی از عزیز ترین دوستان دوره راهنمایی را پیدا کردم،واقعا که دنیای کوچیکیه!!!

    ReplyDelete