ماهيچه های گردنم و پشتم هنوز منقبضند. دستهاتو دور گردنم حلقه کردی و با تمام نيرويی که در بدن کوچکت بود، خودت را به من چسباندی. هر چه من و مربي گفتيم جوابی دادی تا نمونی. تمام انرژی دستت و تمام توان فکرت و تمام قدرت جيغت رو از صبح بکار بستی تا به مهد نری. بايد ميرفتی. امروز بايد مامان دلش رو سنگ ميکرد. ميدانستم که بايد اين صحنه رو ترک کنم. بايد اميدت رو برای برگشتن به خونه ببرم. بايد تورو بگذارم و برم تا مواجه بشی و بگذری از مرحله ای از رشدت. و يکبار ديگه من بايد از پشت درهای بسته صدای جيغ پاره تنم را بشنوم و اشک بريزم و برم. چرا حرکت و جلو رفتن، بزرگ شدن، با درد همراهه؟ شايد راههای ديگری هم هست. شايد.ه
....
ساعتی بعد که زنگ زدم تا ببينم چطوری، معلمت گفت که ديگه گريه نميکنی ولی مرتب ميگی که ميخواهی به خونه بری. عزيزم همينطور سرسخت و با پشتکار در زندگی بمان. خسته نشو که زندگی يک تلاش بی وقفه است. معلمت از من تشکر کرد که تونستم قوی باشم و تو رو از خودم جدا کنم. ه
من قوی هستم؟ من قوی شدم؟ نميدونم. بدنم و ذهنم چنان کوفته شده که انگار تصادف بزرگی کردم. ه
...
عصر برميگردی و تا شب بارها و بارها تکرار ميکنی که من خيلی ناراحت بودم وقتی که تو رفتی. ميدونم و ميدونم و ميدونم و از ناراحتيت بيشتر از خودت ناراحتم و باز فردا تو را خواهم برد. طبيعت به من ياد داد که اگر بخواهم تو را داشته باشم بعد از نه ماه که در شکمم بودی، با رنج بايد از خودم جدايت کنم. قدم به قدم، اتصال های ظاهری ما بهم کمتر خواهد شد. اما چيزی هميشه ما را بهم متصل ميکند. چيزی نا ديدنی و ناگسستنی....ه
....
ساعتی بعد که زنگ زدم تا ببينم چطوری، معلمت گفت که ديگه گريه نميکنی ولی مرتب ميگی که ميخواهی به خونه بری. عزيزم همينطور سرسخت و با پشتکار در زندگی بمان. خسته نشو که زندگی يک تلاش بی وقفه است. معلمت از من تشکر کرد که تونستم قوی باشم و تو رو از خودم جدا کنم. ه
من قوی هستم؟ من قوی شدم؟ نميدونم. بدنم و ذهنم چنان کوفته شده که انگار تصادف بزرگی کردم. ه
...
عصر برميگردی و تا شب بارها و بارها تکرار ميکنی که من خيلی ناراحت بودم وقتی که تو رفتی. ميدونم و ميدونم و ميدونم و از ناراحتيت بيشتر از خودت ناراحتم و باز فردا تو را خواهم برد. طبيعت به من ياد داد که اگر بخواهم تو را داشته باشم بعد از نه ماه که در شکمم بودی، با رنج بايد از خودم جدايت کنم. قدم به قدم، اتصال های ظاهری ما بهم کمتر خواهد شد. اما چيزی هميشه ما را بهم متصل ميکند. چيزی نا ديدنی و ناگسستنی....ه
این دور شدن بچه و مادر خیلی غمناکه. از همون دوران بچگی برای مهد رفتن بگیر تا حکایت مهاجرت الان ما.
ReplyDeleteالان هم هربار که تلفنی با مامانم حرف می زنم موقع خداحافظی حداقل ده بار میگیم خداحافظ تا گوشی رو بذاریم.
نمیدونم چرا اینجوری میشه. ولی خیلی غمناکه . من که دلم فقط به همون اتصال نادیدنی خوشه این روزها.
bayad sakht bashe joda kardane bacheha az aadam man ke delam nemikhad behesh hala fekr konam
ReplyDeleteمن وقتی مهد می رفتم سه چهار سالم بود و اونجا را هم خیلی دوست داشتم. بعضی روزها که حتی برف اومده بوده و برای مامانم که اون موقع حامله بوده سخت بوده که منو ببره مهد، به زور باید می رفتم! اما در عوض برادرم که یک کم کوچکتر بوده وقتی مهد را شروع کرد و بیشتر برای این که در آن زمان مامانم باید می رفته دانشگاه، همیشه با جیغ و داد می رفت و از اونجا زیاد خوشش نمی اومد. از آن به بعد هم هر کلاسی که می خواست بره با بدبختی می رفت. کلاس موسیقی، زبان، کنکور، الان هم دانشگاه!!ه
ReplyDeleteمی دانم که علتش می تونه خیلی چیزهای مختلف باشه، اما فکر می کنم که نوع شروع شدن این کلاسها برای یک عمر آدم مهم است.ه
امیدوارم که موشی خانوم شما زودی از این کلاسها خوشش بیاد و با رضایت بره.ه
نلی جان
ReplyDeleteخوبه که از اون اتصال، انرژی بگيريم نه اينکه بسته بشيم.ه
(اينو به خودم گفتم ها)
دردانه جان
فکر کردن به موضوعات جلو جلو ، اتلاف انرژيه. کار خوبی مي:نی که الان بهش فکر نميکنی.ه
بانو جان
درسته. عکس العکلهای بچه ها تابع شرايطشونه. مثلا موشی در سری اولی که البته به يک مهد رفت که کوچک و خونگی بود، به راحتی از من جدا شد ولی اينبار فکر کنم تجربه ی جدايی در هفته ی سفر من، هنوز از ذهنش پاک نشده و اينها، هنوز اثرات همون موضوع است. هرچه هست ميدونم که ميگذره ولی در زمان خودش رنچ آوره.ه
میدونم چی میگی. روزهایی که با ناراحتی از آدم جدا میشن خیلی سخته. من که اون روزها به خودم و کارم هزارتا بدوبیراه میگم. ولی خوب بالاخره این راهیه که باید برن. چه حالا چه یک سال دیگه برای مدرسه رفتن. مال موشی تو یک ذره سختتره چون تجربه مسافرت تو رو داشته. در هر حال یادمه راجع به ترس بچه ها از نیامدن پدر و مادرشون با یکی از همکارهام صحبت میکردم. برای یکی از دوستان اتفاق افتاده بود و داشتم از همکارم (که روانشناس کودک بود) میپرسیدم که چکار میشه کرد. پیشنهاد اون این بود که یک چیز شخصی خودت, مثل یک عکس خودت یا خودت و اون, بهش بدی که دائم باهاش باشه و بهش امید با تو بودن رو بده. امتحان کن ببین چطوره.
ReplyDeleteاز این پستهای با انرژی و پر از درست و حرف خیلی خوشم می یاد. امیدوارم تا الان به مهد عادت کرده باشه و از عهدۀ این اولین قدم بزرگ برای مستقل بودن برآمده باشه
ReplyDeleteممنونم افروز جان. ببينم چطور مي تونم از اين ايده استفاده کنم. بتدريج داره بهتر ميشه.ه
ReplyDeleteمرسی مامان فراز جان. تقريبا هر دو روز يکبار شروع گريه و بيتابِی اش تغيير ميکنه و ديرتر ناراحتی رو آغاز ميکنه. امروز وقتی از در کلاس رفتيم تو شروع کرد و اين نشانه ی پيشرفتيه که من ازش خيلی راضيم.ه
لحظه های سختی است ... من هم با شروع مهد غزل روزهای سختی را گذراندم ولی خوب می دانستم که این به نفع هر دو ما (من و غزل)است و مقاوت کردم . برایت آرزوی صبر و آارمش دارم
ReplyDelete