Wednesday, February 3, 2010

کلاف سردرگم

پریروز، صفحه ی سفید رو باز کردم و نوشتم از حالِ بدی که داشتم. اون روز نمی دونستم، سر نخ کجاست. فقط یک گلوله کاموای درهم و رنگ به رنگ روی دلم بود که چِرک بود و بوی دلتنگی می داد. که پاهام رو شُل کرده بود، دستم رو سست و گوشه ی چشمم رو خیس. اون نوشته رو پست نکردم.ه
دیروز، اومدم و نوشتم از باز کردن این کلاف سر در گم. که هی نخ ها رو باز می کنی و می بینی که یک گره دیگه هست، یکی، به دو تا گره خورده و دوتا به چند تا. نوشتم از اینکه چطور تکه نخ های مختلف که هر کدوم تنهایی به چشم نمی آن، چطور بهم می پیچند و میشن یک کلاف گنده و می شینن روی دلت. از اون نخ ها نوشتم. اون نوشته رو هم پست نکردم.ه
امروز، می خوام بنویسم که اون کلاف سردرگم، دیگه نیست. نخ ها رو جدا کردم. بهشون نگاه کردم، بعضی هاشون رو دور ریختم. بعضی هاشون رو نگه داشتم و فکر کردم بعدا به کارم می خورن. امروز خیلی بهترم و میخوام به خودم بگم که گاهی اینجوری میشه. نمی فهمی چطوری کلافه درست شد. درست میشه دیگه. یک حرف و یک جواب و زنده شدن یک خاطره و ... همه پشت هم می آن. یادت باشه، هیچ کلافی اگر از دستش عصبانی باشی، باز نمیشه. اگه باز نشه و بمونه که دلت سنگینه. اگه باز نکرده، بِکَنی و بندازیش دور، خودت رو راحت کردی ولی سرِ نخ هایی رو از دست دادی.ه
میشه یک روز فقط نگاهش کنی تا ببینیش، روزِ بعد بازش کنی و روز بعد، دور انداختنی ها رو دور بندازی و بدرد بخور ها رو نگه داری. میشه زندگیت رو بکنی و در کنارش، با کلاف روی دلت هم ور بری. میشه این کارو با زندگیت و آدمهای دور و ورت قاطی نکنی. میشه همه ی اینها رو خودت تنهایی بکنی و به کسی نه درددل کنی، نه گله کنی. میشه. شاید رنجش بیشتر باشه اما احساس خوبی از توانایی بهت می ده. ارزشش رو داره.ه

2 comments:

  1. راست میگی. جالب اینجاس که نوشتن خیلی میتونه به باز کردن اون گره ها کمک کنه.

    ReplyDelete
  2. البته کار سختیه ولی راست میگین ارزشش رو داره

    ReplyDelete