Wednesday, February 10, 2010

سی و یک سال پیش

سی و یک سال پیش، فردا روز مهمی بود. همه در تب و تاب بودند. در شهر غوغا بود. من دخترکی بودم که فقط نگاه می کردم. در کنار خیابان، درست جلوی قنادی تیفانی، در تفاطع نصرت و بهبودی، ایستاده بودیم. مردم به این طرف و آنطرف می دویدند و خبر می آوردند. اینجا را گرفتند، آنجا سقوط کرد. همه فریاد می زنند. بعضی گریه می کردند. بعضی شادی می کردند. صبح همان روز، خاله ی مادرم، درِ خانه را بسته بود و جلوی در نشسته بود تا پسرهایش بیرون نروند. هر دو دانشجو بودند. گفته بود شیرم را حلالتان نمی کنم اگر به خیابان بروید.آنها به طبقه ی بالا رفته بودند تا از پنجره بیرون بپرند. پسر بزرگتر پریده بود. مادرشان با شنیدن صدای گُرُپ، به طبقه بالا دویده بود. پسر کوچکتر را در درگاه پنجره گرفته بود. پسر بزرگتر رفت. تیر خورد. مادرش وقتی خبر تیرخوردنش را شنیده بود، از هوش رفته بود. مادرم به دیدن خاله اش رفت و بعد به عیادت پسرخاله اش به بیمارستان قلب. در سی سی یو بود و وضع خوبی نداشت. همه ی صورتش را بسته بودند چون تیر به صورتش خورده بود. مادرم تعریف می کرد که دستش را گرفته و گفته مردم پیروز شدند. شما پیروز شدید. و او دست مادر را فشار داده بود. او زنده ماند. چند عمل روی صورتش کردند تا بحالت عادی برگشت. اما خطی روی صورتش از زخمِ تیر ماند که ماند. ه
.
سی و یک سال گذ شت. نسلی عوض شد. می گویند فردا روز مهمی است. منهم فکر می کنم که روز مهمی است. من اما نگرانم. برای پسرهای امروز که از پنجره ی طبقه ی دوم به کوچه می پرند. برای مادرانشان. برای تیر خوردنشان. برای پیروز شدنشان. می دانم که آن پسران آزادی می خواستند. این پسران هم. نمی دانم اما که آن پیروزی را می خواهم یا نمی خواهم. آن طور پیروزی را.ه
.
.سی و یک سال گذشت و من که دیگر دخترکی نیستم، باز در یک تقاطع ایستاده ام و نگاه می کنم

4 comments:

  1. دلهره عجیبی دارم. نمیدونم فردا چی میشه. یه حال عجیبی یه جورایی از پیروزی مطمئنم و به جورایی هم برام مبهم و غیر قابل باور.

    ReplyDelete
  2. آلتو
    برام خيلي جالب بود چون 31 سال پيش منزل ما هم آن نزديكي ها بود پس ما احتمالا همسايه بوده ايم. ولي من خيلي زياد يادم نمي آيد از حال و هواي آن روزها.

    ReplyDelete