Wednesday, March 31, 2010

خواهر

دیشب روشی دل و دماغی نداشت. از مدرسه دلش پر بود و در خونه هم من مجبور شدم، باهاش تند حرف بزنم. موشی رفت توی اتاقش و مثل معمول توی دست و پاش چرخید. وقفه ی ناخواسته برای کسی که ظرفیتش رو نداشت. روشی صداش بلند شد. معمولا سعی می کنم در دعواهای خواهرها تا جایی که بشه و بتونم وارد نشم تا خودشون باهم کنار بیان. دیشب که خودم هم حال خوشی نداشتم و وارد نشدنم در یک ماجرا حتما بهتر از وارد شدنم بود. خلاصه ما بیخیال نشستیم این طرف خونه. از اونطرف بحث و جدل و جیغ و داد و بعد ساکت شدند. دقت کردم و دیدم صدای هق هق گریه ی روشی میاد. دیگه باید می رفتم. دیدم همدیگه رو بغل کرده اند وهردو زار زار گریه میکنن و اشک می ریزن. پرسیدم چی شده. جوابی ندادن. بلندتر پرسیدم. روشی گفت "می بینی که ناراحتیم داریم گریه میکنیم. "گفتم "اینو که فهمیدم. چی تون شد؟" با همون هق هق گفت "اون با اسباب بازیش زد توی دماغم و من خیلی دردم گرفت. منهم بهش گفتم دوستت ندارم، برو از اتاقم بیرون و اون ناراحت شد." دوباره همدیگه رو بغل کردن و مثل ابر بهار اشک ریختن. باهم کامل بودن و جایی برای من نبود. گفتم، خیلی خوب. اگر من کمکی می تونستم بکنم، بهم بگین و برگشتم. ‏‏
با هم دعوا کردن، با هم بیحساب شدن، باهم گریه کردن و به هم دلداری دادن. چند دقیقه بعد، هر دو اومدن، موشی سرحال و خندان. روشی بهتر از قبل و با من هنوز کمی سرسنگین. به موشی گفتم بره حموم. رفته سراغ روشی و میگه "باید با من بیایی حموم. آخه من تو رو خیلی دوست دارم." اونم میگه "منهم تو رو دوست دارم. عصبانی بودم که گفتم دوستت ندارم." موشی میگه "عَصَوانی نباید باشی. وقتی عَصَوانی میشی، خواخرِ من نیستی. خوب؟" اونم میگه خوب. ‏
.
خوشحالم که خواهرند. خوشحالم که خواهر دارند. کاشکی منهم داشتم. خوشحالم که اونها رو دارم. ‏

6 comments:

  1. این از اون لحظه های بینظیری بود برای دو تا خواهر که باید ثبت میشد
    عاشق خواهرانه های دوست داشتنی م

    ReplyDelete
  2. مامان فرازMarch 31, 2010 at 1:23 PM

    ای جان. شنیدن این صحنه ها کلی شیرینه چه برسه به دیدنشون و اینکه این دو تا کوچولو از خود آدم به وجود اومده باشند. خوش باشید همیشه و ببوسشون

    ReplyDelete
  3. مریم-مامان آواApril 3, 2010 at 3:20 AM

    بغضم گرفت و دلم واسه خواهرم تنگ شد .دچار عذاب وجدان شدم از اینکه دلم می خواد بچه بعدی ام پسر باشه. هر کس حتی پسرها هم به یه خواهر احتیاج دارند

    ReplyDelete
  4. واقعا" پریسا جون منم امسال عید و پارسال که ایران نبودم اصلا" حس عید شن رو نداشتم. احساس میکنم شاید عید بخاطر اون احساس و شورو شعف درونی و جمعی آدمهاست که مفهوم پیدا میکنه. من میترسم که یه روزی این احساس دیگه برای من و مهم تر از همه برای بچه ها وجود نداشته باشه بعد از مهاجرت.
    خوشحالم که تونستی به موشی فرصت بدی که خودش تنهایی پازلش رو کامل کنه . یه مثبت بزرگ به خودت بده . من هنوز نتونستم تجربه اش کنم.
    بازم خوشحالم که تو دوتا فرشته ی نازنین داری که اینقدر با هم کاملن.

    ReplyDelete
  5. ممنون از همه.‏

    مریم جون، خواهرها و برادر ها هم داستانهای زیبایی دارند. فکر کنم چیزی که دلشون رو بهم نزدیک می کنه، خون و ریشه است.‏

    ReplyDelete
  6. دریا جون
    همیشه هم با هم کامل نیستند.‏
    :)

    ReplyDelete