Monday, May 3, 2010

گذشته ها گذشته

خانمی که در آرایشگاه ابروهام رو مرتب میکنه، یک پا فیلسوفه برای خودش. اینجا، اولین آرایشگاه درعمرمه، که دوست دارم برم. همیشه به حکم وظیفه به آرایشگاه رفتم و برای تمام شدن کارم لحظه شماری کردم. اما اینجا رو دوست دارم و از مصاحبتشون لذت می برم. دو خواهرند که باهم آرایشگاه رو اداره میکنن. ‏ مرتب کردن ابرو کاریه که بیشتر بخاطرش میرم اونجا و معمولا در همون ده دقیقه کار، یک چیزی از گفتگومون در میاد که به دردم میخوره. نوشته ی آوای زندگی رو خوندم و یادم اومد که یک بار، فرزانه خانوم، یکی از همون خواهران دوست داشتنیِ بالا، تعریف میکرد که به پسرش گفته "چقدر دلم می سوزه که قدر دوران بچگی تو رو ندونستم و ازش لذت نبردم. خیلی اشتباه کردم. اگر فکر الانم رو داشتم، چقدر هر دومون راحت تر بودیم و روزگار بیشتر خوش می گذشت." پسرش که سال آخر دبیرستانه، گفته بود "مامان، من که اونموقع رو یادم نیست. حالا هم که بزرگ شدم و خیلی هم دوستت دارم و از زندگیم راضیم. برای چی غصه می خوری، از امروزمون لذت ببر." ‏
.
پ ن: عنوان پست رو با همون آهنگی که در ترانه ی "مرا ببوس" خونده میشه، بخونین. ‏:)‏

2 comments:

  1. مریم-مامان آواMay 4, 2010 at 12:56 AM

    مثل همیشه آرومم کرد.ممنون

    ReplyDelete
  2. به این میگن جمله قصار

    ReplyDelete