Wednesday, May 12, 2010

خانه ی مادری

این روزها، خبرها را بیشتر می شنوم. گاهی هم می خوانم. هر خبر مثل مرکبی، از قطره چکان می چکد توی کاسه ی آب زندگیم. بتدریج پخش و محو میشود. رنگ مرکب ها فرق می کند. گاهی سیاه است. گاهی رنگی. از مرکب های سیاه زیاد حرف نمی زنم. نه اینکه اینجا نمی نویسم. اصلا بر زبان هم کمتر می آورم. می گذارم غمش برود و اون ته ته ها ته نشین شود. جایی که دستم به راحتی بهش نرسد. ‏
بعد از این دوری و جدایی، احساس غریبگی میکنم. مثل اینکه جلوی در خانه ای ایستاده ام که توش عزاداریست ولی آنقدر آشنا نیستم باعزاداران که تو بروم و اونقدر دورم که نمی تونم چیزی بگم. امید هم هست. شادی هم هست. عروسی و تولد. در اونها هم نیستم. سخته که اون خونه روزی خانه ی خودت بوده باشه و هنوز دوستش داشته باشی. ‏
من جایی در این خبرها ندارم. در شادی ها یا غم هایش. آنها را نمیکشم. نمیچشم. فقط آنها را می اندازم روی آخرین تصویر هایی که از آنجا داشتم و تظاهر می کنم که واقعی هستند. من فقط زنی هستم در آن سوی دنیا که وقتی برای خانه ی مادریش، غم دارد،آن را در چشمانش نگه نمیدارد که دخترانش غمگین شوند. بر زبانش هم نمی آورد. گاهی غمگنانه اعتراف می کنم که از این جدایی، بخاطر بچه هایمان، راضیم. من برای خودم، دیگر از آنجا حقی قایل نیستم. چیزی از مادری که رهایش کردم، نمی طلبم. من اما همیشه برایش دعا میکنم. از ته دل. آن بند نافی که مرا به او وصل می کند، آنقدر قوی هست که نصف دور زمین را هم بچرخد و پاره نشود. من ایمان دارم که از پس کولاک ها و زمستان، هر چقدر هم سرد وسیاه و طولانی، بهار در خانه ی مادری می آید. ‏ "ایمان من به تو ایمان من به خاک است."* ‏

بار دیگر شهری که دوست می داشتم. نادر ابراهیمی *

8 comments:

  1. :( مرز بین نا امیدی و امیدواری رو گم کردم
    تنها دلخوشیم اینه که تو این اتفاقات ناخوشایند همه به نوعی (چه اونهایی که وسط ماجرا هستن و چه ما که دوریم) داریم بزرگ میشیم خیلی چیزها یاد میگیریم. دوستم که برای کنفرانس اومده بود میگفت تو این ماجراها من خود واقعیمون رو دیدم. خود خودمون رو، اونی که باید باشیم، دیدم که ما قابلیت خوب بودن و خوب موندن رو داریم. وقتی حرف میزد تمام وجودم گوش شده بود و با تک تک سلولهام به حرفهاش گوش میکردم. گاهی میخندیدم و گاهی بغض میکردم. موقعیتی براش پیش اومده که بمونه و برنگرده اما در جواب سوال من که پرسیدم میمونی؟ گفت نه! چون اونا میخوان که همه برن بیرون اما من برمیگردم و میمونم و میجنگم تا اونا رو از خونمون بیرون
    کنم

    ReplyDelete
  2. بعد از مدتها بهت سر زدم. خوندن نوشته هات دلم رو فشرد. همه خاطرات اونجا مثل یه سیل رو سرم ریخت. دلم خیلی خیلی تنگه. برای همه چیز اونجا و برای شما.نوشتن رو دوباره شروع کردم. امیدوارم این وروجکها و موجهای کوبنده زندگی بگذاره که ادامه بدم.

    ReplyDelete
  3. مریم-مامان آواMay 15, 2010 at 7:30 AM

    خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم پریسا جان.فداکاری زیادی می طلبه که به خاطر بچه ها اینهمه دوری رو تحمل کنی

    ReplyDelete
  4. وای تمام این فکر ها رو من هنوز نیومده میکنم و کلی حالم بد میشه و دچار تردید میشم. مساله اینه که من هنوز ایمان نیاوردم که بچه هام واقعا" اونجا خوشبخت تر خواهند بود.

    ReplyDelete
  5. Na dige Sharagim hast na nik-Ahang :-(

    ReplyDelete
  6. به لاله: امیدوارم روی ما هم تاثیر مثبتی داشته باشه. خیلی مطمین نیستم.‏ برای ما مثل اینه که صاعقه رو ببینیم. تازه اگه ببینیم. اونها صاعقه بهشون میخوره.‏

    به پیمانه: بنویس. ما هم دلمون برای شما تنگ شده.‏

    به مریم: دوست ندارم بندازمش گردن بچه ها. ولی اونها انگیزه و موتور فوق قوی هستند برای جلو بردن آدم.‏

    به دریا: هر جا که باشیم سختی و راحتی هایی هست. منهم مطمین نیستم در اینجا بچه هایم خوشبخت تر باشند. ولی فکر میکنم انشالله در مسیر رشدشون آرامش بیشتری خواهند داشت. امیدوارم که همه ی بچه ها خوشبخت باشند.‏

    به سیمینِ انونیموس :): نیک آهنگ رو دیگه نمی خونم. مثل قبل علاقمند نیستم به کاریکاتورهاش. شراگیم رو هم از ریدر دنبال میکنم. خیلی هم کم آپدیت میکنه.‏

    ReplyDelete
  7. Chakerim Parisa jaan, az tarighe weblog e to man weblog khoon shodam ! ma ke reader ejaze nadarim sare kar va karhaye Nikahang ro ham yeki dar mioon doost darim , mitooni adresashono behem bedi lotfan.
    Thanks a lot ,

    ReplyDelete
  8. Simin jan
    Nikahang hast
    http://nikahang.blogspot.com/
    shargim hast
    http://www.sharagim.net/
    ;)

    ReplyDelete