Monday, May 17, 2010

ارتباط نزدیک از نوع سوم

آخر وقت جمعه با عجله از شرکت میومدم که به موشی برسم. همین جور که از پله ها پایین می رفتم، یکی از همکارها رو دیدم و داشتیم با هم خداحافظی میکردیم. همزمان فکر می کردم که چقدر گرسنه ام. وقت ندارم که برگردم به اتاقم، چیزی بردارم و بخورم. همکارم، بدون مقدمه گفت پریسا موز من رو می خواهی؟ با تعجب پرسیدم موز تو رو؟ گفت نمیخوام برگردونمش خونه. منهم با خوشحالی موز رو گرفتم و فکر کردم چه خوب فکر منو شنید. ‏
.
کلاس شنای موشی تمام شده و روشی هنوز مشغوله. از گالریِ استخر نگاهش میکنیم. توی آب داره با بند عینکش کلنجار میره. از آب میان بیرون. در حالیکه که به معلمش گوش میکنه، مشغول جدا کردن موهاش از بند عینکه. همینطور که نگاهش میکنم تو فکرم میگم: از یکی کمک بگیر. برمیگرده و از دوستش کمک میگیره. معلمش هم میاد و باهم مشکل رو رفع میکنند. و من به دور و ورم نگاه میکنم تا ببینم کسی به من نگاه میکنه؟ آیا صدایی از دهن من در اومد؟
.
موشی نمیخواد بره توی آب. از کمک مربی پسره خوشش نمیاد. این جلسه کمک مربی دختره نیومده. به زور میره. گریه هم میکنه. وقتی کلاسش تموم میشه، میگم چرا گریه کردی؟ میگه دوست نداشتم برم. میگم چرا. میگه تو رو می خواستم. میگم منکه همینجا بودم و تو رو نگاه میکردم. تو هم دیگه بزرگ شدی و در کلاس بی بی ها نیستی که با مامان یا بابا بری. میگه آخه آب سرد بود، برای همین تو رو می خواستم. وقتی تو هستی آب گرم میشه. ‏
.
.
.
این یکی ربطی به موضوع پست نداره:‏
موشی بعد از دوچرخه سواری، با اصرار سوار اسکوتر* روشی شده. بهش میگم ببین بدون اجازه از روشی سوار اسکوترش شدی. میگه مامان برای تولتم (تولدم) یه اسکوتر بخر. میگم باشه وقتی تولدت شد، می خرم. میگه منجولم (منظورم) امروز بود.‏
Scooter *

2 comments: